زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

وسایل بیمارستان نینی

با مامان جونم صحبت می کنم : من : برای بچه لباس چی بردارم ؟ مامان جونم: اون سرهمی صورتیه . من : برداشتم. مامان جونم : اون لباس بافتنیه که از مشهد خریدین . من : برداشتم .( این لباس از یادگارهای حسینه!)   مامان جونم مشخصات دو تا پتو را می دهد و من حاضرشان می کنم :   من : گل سر براش چی بذارم ؟؟؟؟     مامان جونم :   یه همچین مادر آرزو به دلی هستم من ...
16 بهمن 1391

عشقولانه مادرانه

دخترم زهرا جان ! اگر از شیطنتهای هفته های اولی که در وجودم بودی بگذرم ، اگر از فیلمی که سر غربالگری دوم درآوردی بگذرم ، از این ناز کردنات تو این هفته های آخر برای تکون خوردن نمی گذرما !! بذار به دنیا بیای چنان گاز محکمی از لپات بگیرم تا بفهمی اینجا کجاست و من کیستم !!!   پانوشت : دیروز بعداز ظهر هر چی دراز کشیدم ، هر چی چیز شیرین خوردم ، خانونم خانوما یه تکون خوشگل نخورد که نخورد . دیگه می خواستم وسایلمو جمع کنم بریم بیمارستان . بعد که کلی اشک منو درآورد  شروع کرد به شیطنت و تا وقتی ما بیدار بودیم پا به پای ما بیدار بود .  آخه بار اولش که نیست !! یکی دوبار دیگه هم این کار رو کرده و تن ما رو حسابی لرزونده ...
16 بهمن 1391

وقتی من کوچولو بودم

این هم چند تا عکس از وقتی من نی نی بودم : ( ما نه تنها چراغمون خاموش نیست بلکه  در فضای مجازی با  نور بالا حرکت می کنیم ! ) چهل روزگی :    24 شهریور  1366 در سن سه ماه و بیست روزگی :   این عکسیه که عاشقشم ! حدوداً نه ماهمه ( بدون اجازه پدربزرگ ما عکسشونو علنی می کنیم )     تولد دو سالگی :   این هم یه عکس آتلیه ای :   ...
10 بهمن 1391

هفته 37

سلام دوستان ! عیدتون مبارک باشه ان شاءالله ! امروز ،  آخرین روز از هفته 37 بارداری منه و از فردا اگر زهرا  به دنیا بیاد دیگه بهش نمی گن یه نوزاد نارس ،  می گن نی نی کوچولو خوش اومدی! (گرچه دکتر گفت نمی خوایم اینقدر زود به دنیا ییاد) اتفاقات هفته 37 : جمعه دختر خاله های بابا  کارت عروسی برادرشون رو آوردن و به دعوت ما برای دیدن سیسمونی زهرا اومدن بالا. کلی ذوق کرده بودن ! می گفتن لباس عروسیش هم می خریدین می ذاشتین تو سیسمونیش دیگه ! عمه می گفت تا حالا برای دیدن سیسمونی نرفته بودن به خاطر همین خیلی حال کردن . ایشالا عروسی و نی نی دار شدن خودشون .  بابایی به پسرخاله گفته بود که ما نمی تونیم ع...
10 بهمن 1391

چکاپ 36 هفتگی

مادری آنفولانزا گرفته و پدربزگ هم علائم خفیفی رو از انفولانزا داره . به من گفتن تا یک هفته اون سمتها آفتابی نشوم . امروز قرار بود با پدربزرگ بریم بیمارستان برای ویزیت 36 هفتگی که قرارمون کنسل شد . ظهر بابایی از سر کار اومد دنبال من . نماز نخونده بودم نهار هم نخورده بودم . سوار ماشین که شدیم بابایی گفت ساندویچ خریدم برای نهار . حسابی غافلگیر شدم . اونقدر از این کارش خوشم اومد که یادم رفت نهارم رو بخورم !! توی بیمارستان نفر اول بودم ولی ساعت از یک ونیم گذشته بود که دکتر اومد ( اتاق زایمان یا اتاق عمل بود). منشی دکتر همیشه عجله داره و یه مریض در نیومده مریض بعدی رو می فرسته توی اتاق ( این کارش بد جوری رو اعصابمه ، یه دفعه بحثمون ش...
2 بهمن 1391

سیسمونی 2

دیشب دوست بابایی باتفاق همسر گرامی و دختر شیرینشون حانیه کوچولو مهمون ما بودند . حانیه 13 ماهه ماشالا خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و کلی من و بابایی رو به وجد آورد. مهمانان گرامی زحمت کشیدن یک جعبه شیرینی تر برای ما آوردند و من پس از مدتها دلی از عزا در آوردم و ترکوندم . (آخه تو این مدت هر چی شیرینی می آوردند من بنا به ملاحظاتی فقط نگاهشون می کردم وعلی رغم میل باطنی لب نمی زدم) برای شام هم سالاد الویه سه رنگ درست کردم . آخر شب هم یه دست منچ زدیم توپ! که بنده اول شدم  * منچ : خانواده بابایی به منچ یک علاقه خاصی داشتند که علاقشون به من هم منتقل شد . یه صفحه منچ داریم مال کودکی های باباییه ، پر چسبه . با دوستامون که بیرون می رفتی...
28 دی 1391

سیسمونی1

سلام دوستان ! حلول ماه ربیع الاول رو به همگی تبریک می گم . بالاخره با غروب ماه صفر و حلول ماه ربیع الاول وسایل زهرا کوچولو رو چیندیم . از ساعت 7 شب تا دوازده و نیم مشغول بودیم . بابایی هم برایمان ماهی درست کرد و آشپزخانه را حسابی برق انداخت .دایی جون و زن دایی هم که تازه از سفر برگشته بودن قول دادن یه شب دیگه  شام بیان پیش ما و سیسمونی زهرا رو ببینن. بقیه عملیات چیدمان هم روز یکشنبه از ساعت دو تا پنج و نیم انجام شد . پانوشت : پدربزرگ هر روز زنگ می زد و با صدای کودکانه می پرسید: " چند روز دیگه تا آخل (آخر) ماه صفل (صفر) مونده ؟ آخه پدل بزلگم (پدربزرگم) قول داده وسایلمو ماه صفل که تموم شد بیاله! (بیاره) " و این سوالی بود که هر رو...
28 دی 1391

مهمانان عزیز

سه شنبه شب دایی جون و زن دایی جون و امیر حسین قندی مهمان ما بودند . خیلی خوش گذشت . شام هم دور هم ساندویچ کوکو سبزی خوردیم .موقع شام امیر حسین رو گذاشتیم تو کالسکه زهرا و آوردیمش کنار خودمان پشت میز آشپزخانه. آخر شب هم بابایی و دایی جون با کمک هم میز نهار خوری رو از پذیرایی جمع کردند . ( پس از سه سال مقاومت در مقابل آقای پدر که می گفت این میز همه خونه رو گرفته بالاخره تسلیم شدم و رضایت دادم میز نازنینمون رو جمع کنن. با یان وابستگی و تعلق به دنیا نمی دونم چه جوری می خوام جون بدم ؟؟ ) عکسهای مهمون فسقلی مون  رو در ادامه مطلب ببینین.           امیر حسین در آغوش باباییش   امیر حسین ...
28 دی 1391

السلام علیک یا رحمه للعالمین

... هیچکدام به خود نبودیم ، پدر که مظهر وقار ومتانت است خود را روی پیامبر انداخته بود و هق هق گریه تمام بدنش را می لرزاند . انگار کوهی به لرزه درآمده بود . پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود : - برادرم ! ای ابوالحسن ! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو . این امانت را خوب حفظ کن . ای علی ! والله که این دختر سالار زنان بهشت است . دستهای منزلت مریم کبری به پای او نمی رسد. علی جان سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر که آنچه برای خود از خدا خواستم ، برای او هم خواستم و خدا عنایت فرمود. علی جان ! فاطمه هرچه بگوید کلام من است ، کلام وحی است ، کلام جبرئیل است . علی جان ! رضای منو خدا و ملائ...
22 دی 1391