یک ملت بزرگ
تلویزیون را روشن می کنم . زندان کمیته مشترک را نشان می دهد . یکی از زندانیان سیاسی آن سالها کنار مجسمه زندانی و شکنجه گر ایستاده و توضیح می دهد : مبارز را روی صندلی می نشاندند ، دستها و پاها و شکمش را می بستند و زیر صندلی اجاق روشن می کردند . کم کم نشیمنگاه صندلی داغ می شد و بدن زندانی را می سوزاند در حالی که او نمی توانست حرکتی کند و اگر حرکت می کرد شکنجه گر با مشت به بدن و صورت و دندانهایش می کوبید . زهرا انگارمی ترسد . تکانهای عجیبی می خورد . ( از صبح کم تکان می خورد ولی ناگهان بیتاب می شود )دستم را روی شکمم می گذارم انگار که بخواهم چشمها و گوشهایش را بگیرم که نبیند و نشنود. ولی نه ... دستم را بر می دارم مادر . باید اینها را...