زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 3 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

عکسهای لو رفته زهرا کوچولو قبل از تولد

باعرض پوزش از تمامی دوستانی که دوست داشتن این روزها عکس دختر کوچولوی ما رو ببینن ولی زهرا فسقلی معطلشون کرده ، چندتا عکس براتون در ادامه مطلب گذاشتم.           امیر حسین جان قبول زحمت کردن و نقش زهرا کوچولو رو بازی کردن تا دوستان از خواهر کوچولوش دلخور نباشن  ...
23 بهمن 1391

ویزیت 39 هفتگی

 امروز رفتم بیمارستان برای ویزیت 39 هفتگی ( 38 هفته و 5 روز ) . زهرا مثل دوشنبه های قبل از صبح کم تکون می خورد . دکتر ضربان قلبش رو گوش داد. یه کم بالا پایینش  کرد و گفت ببین الان تکون خورد و ضربان قلبش هم بیشتر شد که نشون می ده اوضاع خوبه . در مورد دمنوش گیاهی که از دکتر گرفته بودم گفتم من این دمنوشو خوردم ولی فایده ای نداشت ! گفت از کجا می دونی فایده نداشت . این که قرار نیست زایمان زودرس بیاره قراره آروم آروم دهانه رحم رو نرم کنه که برای زایمان آماده بشه . در مورد تاریخ زایمان هم گفت اگر تا دوشنبه دیگه دردت شروع نشده بود ساعت 6-7 صبح بیا اتاق زایمان ببینیم اوضاعت چطوره و روند زایمان رو شروع کنیم . بعد دوباره پرونده مو ...
23 بهمن 1391

یک ملت بزرگ

تلویزیون را روشن می کنم . زندان کمیته مشترک را نشان می دهد . یکی از زندانیان سیاسی آن سالها کنار مجسمه زندانی و شکنجه گر  ایستاده و توضیح می دهد : مبارز را روی صندلی می نشاندند ، دستها و پاها و شکمش را می بستند و زیر صندلی اجاق روشن می کردند . کم کم نشیمنگاه صندلی داغ می شد و بدن زندانی را می سوزاند در حالی که او نمی توانست حرکتی کند و اگر حرکت می کرد شکنجه گر با مشت به بدن و صورت و دندانهایش می کوبید . زهرا  انگارمی ترسد . تکانهای عجیبی می خورد . ( از صبح کم تکان می خورد ولی ناگهان بیتاب می شود )دستم را روی شکمم می گذارم انگار که بخواهم چشمها و گوشهایش را بگیرم که نبیند و نشنود. ولی نه ... دستم را بر می دارم مادر . باید اینها را...
23 بهمن 1391

22 بهمن

دیروز 22 بهمن ماه 1391 بود . روزی که ما منتظر بودیم جشن تولد دخترکمان را با جشن پیروزی انقلاب با هم بگیریم ولی خب  نشد ! حال و احوال اهالی ساختمان جالب بود : بابابزرگ زهرا با قلب عمل کرده و در حالی که دستش بر روی سینه اش بود و از درد ریه شکایت داشت  ؛ مادر بزرگ زهرا با درد کمر ؛ عمه جونی هم با دندان عقل جراحی کرده و لپ ورم کرده ! و من هم که معلوم الحال هستم !! ولی همه اینها باعث نشد که ما نرویم . دیروز همه آمدنده بودند: مامانی 75 ساله من که با ویلچر تا میدان آزادی رفته بود . امیر حسین فسقلی که در آغوش پدربزرگ اولین 22 بهمن عمرش را تجربه می کرد . مسافر کوچولو که هنوز نیامده با تکانهایش حس مشت گره کرده بر دهان دشمن را...
23 بهمن 1391

یاران در گهواره

ا مروز به هر وبلاگی که سر زدم دیدم عکس نی نی هاشونو تو راهپیمایی 22 بهمن گذاشتن . نینی ما که فعلاً نیومده ولی می تونین عکس خودمو تو راهپیمایی در ادامه مطلب ببینین. من در آغوش مامان جونم در راهپیمایی 22 بهمن 1366 :   ...
23 بهمن 1391

نی نی کی میای؟

بابا بزرگ زهرا می گوید ما از خیر 22 بهمن به دنیا اومدنش گذشتیم ! این چند روزه جایی نرین مواظب باشین مملکت تعطیله !! مادری می گوید : فردا 22 بهمنه ، دهه فجر تموم شدا ( من قول داده بودم دخملی اگه برای دهه فجر خودشو نرسونه ، 22 بهمن میاد دیگه ) از قبل تصمیم گرفته بودیم که من راهپیمایی 22 بهمن نرم. فکر می کردم یه زن نه ماهه پا به ماه اگر بره راهپیمایی خیلی خطرناکه  . ولی الان می بینم که نه ! مثل اینکه اتفاقی هم نمی افته اگر برم . این راهپیمایی علاوه بر پیامهای سیاسی و اجتماعی و جهانی که داره برای ما آخرین تلاش هم محسوب می شه !! روزشمار تونل نیایش به صدر رو دیدین؟ به همه می گفتیم اون روز شمار تولد بچه ماست . ا مروز عد...
22 بهمن 1391

38 هفتگی

چهارشنبه شام منزل یکی از دوستای قدیمی بابایی ( همکلاسی اول دبستان ) مهمان بودیم . همسرش که حالا یکی از دوستای خوب منه این مهمانی رو به عنوان آخرین گردهمایی خلوتمون ترتیب داده  بود و واقعاً سعی کرده بود اونشب رو به یاد ماندنی کنه . برای شام بیف استراگانف و سوپ جو و سالاد ماکارونی درست کرده بود که واقعاً یکی از یکی خوشمزه تر بود . من آنقدر شام خوردم که فکر کردم زهرا اونقدر جایش تنگ شود که همان شب بدنیا بیاد . پنجشنبه بابایی صبح رفت زهرا رو تو بانک خون بند ناف رویان ثبت نام کرد. دیروز که رفته بودم جواب آزمایشام رو بگیرم متصدی آزمایشگاه گفت تو که می خوای بری اتاق عمل چرا واکسن هپاتیت نزدی ؟ انتی بادیت خیلی پایینه در حد...
21 بهمن 1391

یک تشکر ویژه

وقتی زهرا رو توی بانک خون بند ناف رویان ثبت نام کردیم ، یه کتاب به اسم " همنام گلهای بهاری : نگاهی نو به زندگی و شخصیت پیامبر گرامی (صلی الله و علیه و آله و سلم ) " هدیه گرفتیم . الان داشتم ورق می زدمش از این مطلب خوشم اومد . خیلی هم بی مناسبت نیست . تقدیمش می کنم به بابایی که در خانه تکانی امسال مجاهدت زیادی از خودش نشون داد و به تعبیری ترکوند ! و به پدربزگ مهربون که امروز ما رو برای ویزیت 38 هتگی بردن مطب دکتر و دو سه ساعتی معطل شدن ( البته از شهریور ماه این زحمت بر گردن ایشونه ) ایشالا صحیح و سلامت به همراه بانو سایه شان بر سر ما مستدام باشه کار خانه به مردان می فرمود: خدمتتان به همسرانتان صدقه به شمار می آید ....
17 بهمن 1391

وقتی بابا کوچک بود

چندتا عکس از وقتی بابا کوچک بود:    دو ماه و یازده روزگی ( تاریخ پایین عکس زمان چاپ عکس را نشان می دهد )   شش ماه و سه هفتگی:   تولد یکسالگی:   تولد سه سالگی:   تاریخ اینو نمی دونم :   این هم یک عکس دو نفره از مامان و بابا در خانه مشترکمان!  ( هنر دستان بابا ) (بابا حدوداً 8 ماهه و من تقریباً 4 ماهه هستم )     پانوشت : یکی از دوستای بابا بهش گفته اگر بچتون 22 بهمن به دنیا اومد اسمشو بذارین یوم الله !! یه همچین دوستای خوش ذوقی داریم ما ...
16 بهمن 1391