زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 16 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

سیسمونی 2

دیشب دوست بابایی باتفاق همسر گرامی و دختر شیرینشون حانیه کوچولو مهمون ما بودند . حانیه 13 ماهه ماشالا خیلی شیرین و دوست داشتنی بود و کلی من و بابایی رو به وجد آورد. مهمانان گرامی زحمت کشیدن یک جعبه شیرینی تر برای ما آوردند و من پس از مدتها دلی از عزا در آوردم و ترکوندم . (آخه تو این مدت هر چی شیرینی می آوردند من بنا به ملاحظاتی فقط نگاهشون می کردم وعلی رغم میل باطنی لب نمی زدم) برای شام هم سالاد الویه سه رنگ درست کردم . آخر شب هم یه دست منچ زدیم توپ! که بنده اول شدم  * منچ : خانواده بابایی به منچ یک علاقه خاصی داشتند که علاقشون به من هم منتقل شد . یه صفحه منچ داریم مال کودکی های باباییه ، پر چسبه . با دوستامون که بیرون می رفتی...
28 دی 1391

سیسمونی1

سلام دوستان ! حلول ماه ربیع الاول رو به همگی تبریک می گم . بالاخره با غروب ماه صفر و حلول ماه ربیع الاول وسایل زهرا کوچولو رو چیندیم . از ساعت 7 شب تا دوازده و نیم مشغول بودیم . بابایی هم برایمان ماهی درست کرد و آشپزخانه را حسابی برق انداخت .دایی جون و زن دایی هم که تازه از سفر برگشته بودن قول دادن یه شب دیگه  شام بیان پیش ما و سیسمونی زهرا رو ببینن. بقیه عملیات چیدمان هم روز یکشنبه از ساعت دو تا پنج و نیم انجام شد . پانوشت : پدربزرگ هر روز زنگ می زد و با صدای کودکانه می پرسید: " چند روز دیگه تا آخل (آخر) ماه صفل (صفر) مونده ؟ آخه پدل بزلگم (پدربزرگم) قول داده وسایلمو ماه صفل که تموم شد بیاله! (بیاره) " و این سوالی بود که هر رو...
28 دی 1391

مهمانان عزیز

سه شنبه شب دایی جون و زن دایی جون و امیر حسین قندی مهمان ما بودند . خیلی خوش گذشت . شام هم دور هم ساندویچ کوکو سبزی خوردیم .موقع شام امیر حسین رو گذاشتیم تو کالسکه زهرا و آوردیمش کنار خودمان پشت میز آشپزخانه. آخر شب هم بابایی و دایی جون با کمک هم میز نهار خوری رو از پذیرایی جمع کردند . ( پس از سه سال مقاومت در مقابل آقای پدر که می گفت این میز همه خونه رو گرفته بالاخره تسلیم شدم و رضایت دادم میز نازنینمون رو جمع کنن. با یان وابستگی و تعلق به دنیا نمی دونم چه جوری می خوام جون بدم ؟؟ ) عکسهای مهمون فسقلی مون  رو در ادامه مطلب ببینین.           امیر حسین در آغوش باباییش   امیر حسین ...
28 دی 1391
1