زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

فاطمه هستم یک .....

می رم سراغ کوله پشتی ام . یادم نیست سال چندم دبیرستان بودم که خریدمش ولی می دونم که هرگز فکر نمی کردم قرار باشه وسایلم را که برای زایمان آماده میکنم توش بذارم. کیسه آبگرمم رو در می یارم .نگاش می کنم میگم این خوشگله با خودم می برمش. ( آخه یه کیف سبز خوشگل داره ) کتابهایی رو که گذاشته بودم با مامانم موقع درد بخونیم در میارم . دیگه باید بذارمش سر جاشون. شیرینی کنجدی هایی که داداشم از مشهد اورده بود رو نگاه میکنم . می خواستم بخورم موقع درد جون داشته باشم . می ذارمشون بریزیم تو کاچی . حوله زرده رو که گذاشته بودم برای موقع نماز استفاده کنم می ذارم توی کمد . دعاها و قرآنهایی که برای زایمان راحت نوشته بودم هنوز روی مبله . براشون فکری نکردم ....
1 اسفند 1391

سپاس گزاري

سلام به همه دوستان و عزيزاني كه در اين مدت ما رو حسابي با پيام هاي تسليت خودشون شرمنده كردن . دوست داشتم به تك تك اظهار لطف هاتون جواب بدم و دونه دونه از شما تشكر كنم ولي اين قصور رو از من بپذيريد .من و همسرم واقعا شرمنده محبت شما عزيزانيم و از طرف ديگه بابت داشتن چنين دوستان خوبي به خود مي باليم. انشالا هميشه صحيح و سلامت و شاد زير سايه امام زمان عج الله تعالي فرجه الشريف در كنار عزيزانتان روزگار بگذرانيد.
1 اسفند 1391

یک اتفاق بد

ا مروز 26 بهمن ماه روزی بود که آزمایش غربالگری دوم برای تاریخ زایمان من اعلام کرده بود . نی نی که نیومد ( و من البته خوشحالم از این بابت چون دوست دارم سه شنبه همزمان با تولد امام حسن عسگری علیه السلام و در 280 امین روز بارداری بدنیا بیاد ) اینکه نینی نیومد ما رو غافلگیر نکرد ( کار هر روزش شده !) ولی اتفاق دیگه ای افتاد که من هنوز باورش نکردم : صبح چشمم رو که باز کردم رفتم توی آشپزخونه. قرار بود با بابایی بریم تره بار خرید و من می خواستم قبل از رفتن نهار رو آماده کنم . انتظار یک 5 شنبه معمولی مثل بقیه 5 شنبه ها رو داشتیم . بابایی مشغول خوردن صبحانه بود که مامان بابایی زنگ زد و خبر داد که مادرش (مادربزرگ بابا) دیشب سکته مغزی ...
26 بهمن 1391

عکسهای لو رفته زهرا کوچولو قبل از تولد

باعرض پوزش از تمامی دوستانی که دوست داشتن این روزها عکس دختر کوچولوی ما رو ببینن ولی زهرا فسقلی معطلشون کرده ، چندتا عکس براتون در ادامه مطلب گذاشتم.           امیر حسین جان قبول زحمت کردن و نقش زهرا کوچولو رو بازی کردن تا دوستان از خواهر کوچولوش دلخور نباشن  ...
23 بهمن 1391

ویزیت 39 هفتگی

 امروز رفتم بیمارستان برای ویزیت 39 هفتگی ( 38 هفته و 5 روز ) . زهرا مثل دوشنبه های قبل از صبح کم تکون می خورد . دکتر ضربان قلبش رو گوش داد. یه کم بالا پایینش  کرد و گفت ببین الان تکون خورد و ضربان قلبش هم بیشتر شد که نشون می ده اوضاع خوبه . در مورد دمنوش گیاهی که از دکتر گرفته بودم گفتم من این دمنوشو خوردم ولی فایده ای نداشت ! گفت از کجا می دونی فایده نداشت . این که قرار نیست زایمان زودرس بیاره قراره آروم آروم دهانه رحم رو نرم کنه که برای زایمان آماده بشه . در مورد تاریخ زایمان هم گفت اگر تا دوشنبه دیگه دردت شروع نشده بود ساعت 6-7 صبح بیا اتاق زایمان ببینیم اوضاعت چطوره و روند زایمان رو شروع کنیم . بعد دوباره پرونده مو ...
23 بهمن 1391

22 بهمن

دیروز 22 بهمن ماه 1391 بود . روزی که ما منتظر بودیم جشن تولد دخترکمان را با جشن پیروزی انقلاب با هم بگیریم ولی خب  نشد ! حال و احوال اهالی ساختمان جالب بود : بابابزرگ زهرا با قلب عمل کرده و در حالی که دستش بر روی سینه اش بود و از درد ریه شکایت داشت  ؛ مادر بزرگ زهرا با درد کمر ؛ عمه جونی هم با دندان عقل جراحی کرده و لپ ورم کرده ! و من هم که معلوم الحال هستم !! ولی همه اینها باعث نشد که ما نرویم . دیروز همه آمدنده بودند: مامانی 75 ساله من که با ویلچر تا میدان آزادی رفته بود . امیر حسین فسقلی که در آغوش پدربزرگ اولین 22 بهمن عمرش را تجربه می کرد . مسافر کوچولو که هنوز نیامده با تکانهایش حس مشت گره کرده بر دهان دشمن را...
23 بهمن 1391

یاران در گهواره

ا مروز به هر وبلاگی که سر زدم دیدم عکس نی نی هاشونو تو راهپیمایی 22 بهمن گذاشتن . نینی ما که فعلاً نیومده ولی می تونین عکس خودمو تو راهپیمایی در ادامه مطلب ببینین. من در آغوش مامان جونم در راهپیمایی 22 بهمن 1366 :   ...
23 بهمن 1391