زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

تلگرام دوست داشتنی من

راستی بعد از دو سال دارم از تلگرام پست میگذارم، اول pc, بعد آیپد و بعد همان لب تاپی که هیچ وقت نگذاشت من پست بگذارم و یکی از دلایل جدایی من از وبلاگم بود و حالا تلگرام جل الخالق ...
6 خرداد 1396

برگشتم بعد از دو سال

شب اول رمضان و من مثل تمام این چهار سال، شب زنده دار کسی دیگر اینجا را نميخواند حتی خودم هم يادم رفته که چقدر اینجا برایم عزیز بوده، چقدر پای بعضی پستهایم زار زده ام و چقدر وجودم پر از شور و شعف ميشد از نوشتن خاطرات دخترک،
6 خرداد 1396

بدون عنوان

الان كه ساعت شانزده و چهل و هشت دقيقه است ، آمده ام يك لحظه خستگي بدو بدوها از صبح تا به حال را دربياورم از تنم ، خستگي ام در امد با ديدن پيامهاي مهرباني و لطف دوستان مهربانم  براي تولد دخترك ، پاينده و سلامت بمانيد مهربان دوستان !   پانوشت ١) امشب دومين جشن تولد دخترك را مي گيريم .  پانوشت ٢) نهار نخورده ام هنوز !         
3 اسفند 1393

مهر و محبت فرزندي -٢

 زهرا در حال خورن " تخم برنجي = تخم بلدرچين " بي مقدمه مي گويد : " مامان  برو "  -  كجا برم ؟  - برو تو جنگل ، گرگ بدجنس بياد شما رو بخوره !!!!!    به قول يكي از اقوام ، بايد از الان برم كهريزك خدمت كنم ، پير شدم يه جا بهم بدن !! اين طور كه پيداست به اين بچه ها اميدي نيست !      
11 بهمن 1393

ان شاءالله

يكي از كلماتي كه اين روزها زهرا ، در لابلاي صحبتهايش زياد به كار مي برد " ايشانا " ست (= ايشالا = ان شاءالله )  " ايشانا بابا مياد"  " ايشانا امير از خواب بيدار مي شه "  " دست من اوف شده ، ايشانا خوب مي شه "  " ايشانا نيكان بياد "  " ايشانا بابا مهدي خوشحان ( خوشحال ) بشه "  " بابا بوزورگ ( بابابزرگ ) مريضه ، ايشانا خوب مي شه " ....  هميشه با ياد خدا بمان دخترك .....
3 بهمن 1393