زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

خانه تکانی

می دانم که ماه صفر است ، می دانم که تا عید نوروز 95 روز دیگر مانده ولی چاره ای ندارم . باید انجامش دهم . خانه تکانی را می گویم . تا قبل از اینکه بیشتر از این سنگین نشده ام باید خاک و سیاهی این نه ماهه را از خانه بزدایم . می دانم امسال بعد تولد زهرا (ان شاالله) تا شب عید خواب خانه تکانی را هم نمی توانم ببینم. چند وقت پیش کشوهای آشپزخانه را تکاندم . بابایی کلی به من خندید که تا عید اینها دوباره کثیف می شوند ولی من اعتقاد دارم تمیز کردن گرد و خاک سه ماهه راحت تر از گرد و خاک یک ساله است . بابایی قویاً مخالف حضور کارگر در خانه است و می گوید که خودم همه کارها را انجام می دهم ، تا اینجا می توان با قضیه کنار آمد ولی با صبر و حوصله بی مثال ...
26 آذر 1391

ما برگشتیم

سلام دوست جونای خوبم . غبیت ما به پایان رسید. تو این مدت هر موقع که خواستم چیزی بنویسم یاد جهنم ایرانی ها ! می افتادم :یه وقت قیف هست قیرریز نیست ، یه وقت قیرریز هست قیف نیست، یه وقت هر دو هستن قیر نیست و الی اخر . اوضاع من هم اینجوری بود : یه وقت کامپیوتر بود من وقت نداشتم . یه زمان وقت داشتم نمی دونستم چی بنویسم ، یه وقت می دونستم چی بنویسم کامپیوتر خراب بود و این خرابی تا دیشب ادامه داشت. دیشب هی به بابایی گفتم پاشو بریم یه چیزی بنویسیم کل تهران! دنبالمون می گردن می گفت باشه و بعد به کار خودش ادامه می داد. دیروز با زهرا عسلی رفتیم پیش دکتر برای چکاپ 30هفتگی. دخترم 29 هفته و 5 روزش بود . خدا رو شکر همه چیز خوب بود . آزمایش قند مرح...
21 آذر 1391

کودک شش ماهه

مادری حس غریبی است . از همان لحظه ای که فکر می کنی شاید مادر شده شده باشی رنگ و لعاب زندگیت عوض می شود. حتی آن موقعی که کودکت به اندازه دانه سیب است و در وجودت رشد می کند خیال دل کندن از او بیچاره ات می کند . کودک من الان شش ماهه است . شش ماه را با همه فراز و فرودهایش ، با همه اشکها و لبخندهایش ، با هم سپری کرده ایم . دو ماهی است که تکانهایش را احساس می کنم . اول آرام بود . حالا مثل یک ماهی در دل من به این سو و آن سو می رود . دوست دارم تکانهایش را . همه دوست دارند شیطنتهایش را. بالا و پایین رفتن شکمم برای من و بابایش آخر زندگی است . ته خوشبختی است . شش ماهگی فصل عجیبی است برای ما . چه بچه مان در آغوشمان باشد چه درونمان. کودک من هن...
4 آذر 1391

آزمایش قند - تور اتاق زایمان

دیروز جواب آزمایشم اومد . محدوده نرمال زیر 140 بود و جواب من 151. در تست غربالگری دیابت بارداری من از غربال رد نشدم و اینور غربال موندم . حالا باید برم برای مرحله بعد . مادری می گوید شاید اشتباه شده و دایی جون می گوید همه خطاهای آزمایشگاه در مورد فاطمه صدق می کند . ( در مورد خطاها و اشتباهاتی که در این مدت تن ما را لرزاند بعداً یک پست مفصل می نویسم.) دایی می گوید بچه ات خیلی عسلی است قندت بالا رفته !  چی کار کنیم دیگه پسر دایی اش که قندی باشه این یکی هم عسلی می شه  ! امروز بابایی دفترچه بیمه ام را برد دکتر اداره برایم آزمایش بنویسد . نیم ساعتی معطل شده بود . وقتی هم که رفته بود داخل آقای دکتر از اول دفترچه شروع کرده بوده ب...
29 آبان 1391

این روزهای ما ...

پنجشنبه صبح من و زهرا کوچولو به اتفاق مادری و پدربزرگ ، امیرحسین قندی و مامان جونش و عمه کتی من رفتیم هایپر استار . دوران عقد  یک بار با بابایی و عمه جونی رفته بودیم اونجا سرویس طلا ببینیم (نه که ما خیلی مایه داریم گفتیم شاید اونجا یه سرویس بپسندیم دیگه نریم بازار !) سهم زهرا کوچولو از خرید پنجشنبه 6 بسته دستمال مرطوب بود ولی امیرحسین قندی یه کم بیشتر کاسب شد ! ساعت 3 بابایی از نمایشگاه آمد و با هم رفتیم خانه مامانی بابا(مادربزرگ مادری بابا) . از قبل از سفر کربلا یعنی از خرداد ماه به دیدنش نرفته بودم . چقدر بنده خدا ذوق زهرا کوچولو رو می کرد . دستش را روی شکم من می گذاشت و قربان صدقه من و نی نی و بابایی می رفت . بعد از نماز مغرب...
27 آبان 1391

خبر فوری

بابایی الان زنگ زد و خبر داد که بابا بزرگ زهرا به هوش اومدن و کلی هم صحبت کردن از جمله اینکه به فاطمه (بنده) سلام رسوندن و به قول بابایی کلی هم اوامر فرمودن !! انشااله سایه همه پدر ها و مادرها بالای سر بچه هاشون مستدام باشه و بچه ها تا توان دارند اوامرشون رو اجرا کنند . پانوشت : به قول خاله قزی بچه ها جیب مامان باباهاشونو نزنن ، اجرای اوامر پیشکش ...
27 آبان 1391

سالگرد ازدواج

درست سه سال پیش در چنین روزی یعنی عید غدیر (15 آذر 1388) من و بابایی زندگی مون رو زیر یک سقف شروع کردیم . عمه جونی می گفت پدربزرگ سال قبل از ازدواج ما  از آقای پناهیان شنیده بودن که اطعام دادن در روز عید غدیر کار بسیار بزرگ و پسندیده ایست . پدربزرگ نیت می کنه که سال دیگه عید غدیر اطعام بدن که دقیقاً عید غدیر سال بعد ولیمه روز عید غدیر با ولیمه عروسی ما همراه می شه . جالب بود سالنی که قرار شده بود  جشن رو برگزار کنیم دو روز خالی داشت که یکی از اونها عید غدیر بود .(اونهم سه ماه مونده به برگزاری مراسم) مامان جونم تو اگر نیت کنی و یک قدم به سمت خدا بری خدا برای تو دهها قدم بر می داره .     پا نوشت : س...
13 آبان 1391

سالگرد ازدواج

درست سه سال پیش در چنین روزی یعنی عید غدیر (15 آذر 1388) من و بابایی زندگی مون رو زیر یک سقف شروع کردیم . عمه جونی می گفت پدربزرگ سال قبل از ازدواج ما  از آقای پناهیان شنیده بودن که اطعام دادن در روز عید غدیر کار بسیار بزرگ و پسندیده ایست . پدربزرگ نیت می کنه که سال دیگه عید غدیر اطعام بدن که دقیقاً عید غدیر سال بعد ولیمه روز عید غدیر با ولیمه عروسی ما همراه می شه . جالب بود سالنی که قرار شده بود  جشن رو برگزار کنیم دو روز خالی داشت که یکی از اونها عید غدیر بود .(اونهم سه ماه مونده به برگزاری مراسم) مامان جونم تو اگر نیت کنی و یک قدم به سمت خدا بری خدا برای تو دهها قدم بر می داره .     پا نوشت : س...
13 آبان 1391