این روزهای ما ...
پنجشنبه صبح من و زهرا کوچولو به اتفاق مادری و پدربزرگ ، امیرحسین قندی و مامان جونش و عمه کتی من رفتیم هایپر استار . دوران عقد یک بار با بابایی و عمه جونی رفته بودیم اونجا سرویس طلا ببینیم (نه که ما خیلی مایه داریم گفتیم شاید اونجا یه سرویس بپسندیم دیگه نریم بازار !) سهم زهرا کوچولو از خرید پنجشنبه 6 بسته دستمال مرطوب بود ولی امیرحسین قندی یه کم بیشتر کاسب شد !
ساعت 3 بابایی از نمایشگاه آمد و با هم رفتیم خانه مامانی بابا(مادربزرگ مادری بابا) . از قبل از سفر کربلا یعنی از خرداد ماه به دیدنش نرفته بودم . چقدر بنده خدا ذوق زهرا کوچولو رو می کرد . دستش را روی شکم من می گذاشت و قربان صدقه من و نی نی و بابایی می رفت . بعد از نماز مغرب هم رفتیم خانه مامان بزرگ بابا (مادربزرگ پدری) . حالش هیچ خوب نبود از بعد از عقد ما که غده تیروئیدش را عمل کرد دیگر سر پا نشد . می خواستیم برگردیم که به زور شام نگهمان داشتند . عموی بابا که آمده بود سری به مادرش بزند را فرستادند برایمان کباب بخرد و پرستار مامان بزرگ هم ماکارونی درست کرده بود . عمه بابا می گفت بوی غذا میاد زن حامله رو که نمی شه همین جوری ببری . الان بچش تو دلش داره بالا پایین می ره. گرچه زهرا کوچولو هیچ نظری راجع به بوی غذا نداشت ولی در مجموع از این ایده استقبال می کرد!
در راه برگشت بابایی پیشنهاد داد بریم برای اتاق زهرا کوچولو فرش بخریم . چند روز پیش بابا چند تا فرش نرم و پرز بلند دیده بود که خوب می تونست نقش ضربه گیر کف اتاق را برای سقوط احتمالی کوچولو ازتخت ایفا کند . سر رنگ و طرحش هم سریع به توافق رسیدیم و در آخرین لحظاتی که مغازه باز بود خریدیمش. ( کلاً با عوض کردن پرده و فرش برای ورورد نینی موافق نیستم ولی آقای پدر عقیده داشت این گلیم فرش وسط اتاق برای سقوط احتمالی نینی از تخت خطرناکه و من هم موافقت کردم)
جمعه را اما متفاوت گذراندیم . بابای بابایی (هنوز خودشان اعلام نکرده اند که نوه شان چطوری صدایشان کند) دو سه هفته ای است که قلب درد دارد و پس از آنژیو و کلی بالا و پایین نتیجه این بود که رگی که پارسال استنت گذاشته بودن 99 درصد گرفته و حتماً باید عمل شوند . قرار بود یکشنبه عمل شوند که جمعه صبح تنها و بدون خبر می روند مجلس عزاداری و یکی دو ساعت بعد قلب درد خیلی شدیدی می گیرند . با بابایی و مادربزرگ رفتن بیمارستان و عمل به شنبه موکول می شود . وقتی داشتن می رفتن بیمارستان من از پنجره می دیدمشان حالش خیلی بد بود . حالم شدیداً گرفته شد . کلی گریه کردم . بابایی هم که داشت دنده عقب می آمد خورد به ماشین همسایه بغلی که از پارکینگ در می آمد.
امروز شنبه حدودای ساعت نه - نه و نیم بابابزرگ را بردند اتاق عمل . من بیمارستان نرفتم . برای آزمایش تحمل گلوکز و چند ازمایش دیگه رفتم آزمایشگاه بیمارستان پارس.پدربزرگ و مادری زحمت کشیدن منو بردن آزمایشگاه . بنده های خدا کلی هم معطل شدن . بابایی ساعت دو از بیمارستان آمد و حدود ساعت پنج دوباره رفت.
بابابزرگ زهرا در ICU است و هنوز به هوش نیامده . وقتی سلامتی و شفای همه بیماران را از خدا خواستید بابابزرگ زهرا را هم از دعا فراموش نکنید .