هفته 37
سلام دوستان ! عیدتون مبارک باشه ان شاءالله !
امروز ، آخرین روز از هفته 37 بارداری منه و از فردا اگر زهرا به دنیا بیاد دیگه بهش نمی گن یه نوزاد نارس ، می گن نی نی کوچولو خوش اومدی! (گرچه دکتر گفت نمی خوایم اینقدر زود به دنیا ییاد)
اتفاقات هفته 37 :
جمعه دختر خاله های بابا کارت عروسی برادرشون رو آوردن و به دعوت ما برای دیدن سیسمونی زهرا اومدن بالا. کلی ذوق کرده بودن ! می گفتن لباس عروسیش هم می خریدین می ذاشتین تو سیسمونیش دیگه ! عمه می گفت تا حالا برای دیدن سیسمونی نرفته بودن به خاطر همین خیلی حال کردن . ایشالا عروسی و نی نی دار شدن خودشون .
بابایی به پسرخاله گفته بود که ما نمی تونیم عروسی بیایم ، نی نی مون به دنیا میاد ( عروسی 26 بهمنه یعنی آغاز هفته 40 ) داماد هم گفته بود یعنی نمی تونین از دکتر اجازه بگیرین دو ساعت از بیمارستان بیاین بیرون بیاین عروسی بعد برگردین؟؟؟ !!!!
بعد از رفتن مهمانها با دوستای بابایی رفتیم رستوران . چون شلوغ بود غذا گرفتیم و رفتیم خونه یکی از همین دوستامون و شام رو اونجا خوردیم .
یکشنبه دوست دبیرستانم ، مطهره ، به دیدنمون اومد .مطهره هم چند دقیقه ای مهمان اتاق زهرا بود و با هم وسایل زهرا رو بالا و پایین کردیم . اونشب بابایی جلسه داشت و دیر اومد و مطهره هم تا حدود ساعت 8 پیش من موند .
دوشنبه : چکاپ 37 هفتگی . دیر رفتن همانا و نفر 14 ام شدن همانا ! دیر آمدن دکتر هم مزید بر علت شد . منشی دکتر که دیگه ترکوند !! وقتی من رفتم داخل اتاق 4 نفر تو بودن !
دکتر گفت وضعیتت خیلی خوبه ، فقط مواظب تکوناش باش و بررسی بیشتر را به هفته آینده موکول کرد . با اینکه شخصاً با طب سنتی حال نمی کنم و بعضی مواقع باهاش مشکل اساسی دارم ( با عرض پوزش از طرفداران طب سنتی ، فقط اظهار نظر شخصی بود دعوام نکنین ) ولی برای کاهش درد و تسریع روند زایمان حاضرم هر چیزی رو امتحان کنم به خاطر همین از دکتر پرسیدم برای تسهیل زایمان ، داروی گیاهی هست ؟ گفت اینجا ندارم اگه می آمدی مطب داشتم بهت می دادم و من تصمیم گرفتم هفته بعد برای ویزیت برم مطب .
وقتی از بیمارستان برگشتبم عمه و دختر عمه ام به دعوت من برای دیدن اتاق زهرا به خانه مان امدند و یه ساعتی دور هم بودیم .
امروز سه شنبه : بابایی در کمدهای اتاق زهرا ، در اتاقش و در اتاق خودمون را تمیز کرد. نهار مهمان مادری و پدربزرگ به صرف پیتزا متری بودیم که جای همه تان خالی. این قندی هم که از وقتی ما رفتیم خوابیده بود بچم ! ما موفق به زیارتش نشدیم . حدود ساعت 7 هم خاله منیر بابا و دخترش که مهمان همسایه پایینی ها بودن به دعوت ما برای دیدن اتاق زهرا اومدن بالا.
پانوشت : این روزها زیاد بی حال می شوم و دلم می خواد بیفتم و بخوابم . شاید علت دیر به دیر اومدنم هم همین باشه .