زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

نی نی کی میای؟

بابا بزرگ زهرا می گوید ما از خیر 22 بهمن به دنیا اومدنش گذشتیم ! این چند روزه جایی نرین مواظب باشین مملکت تعطیله !! مادری می گوید : فردا 22 بهمنه ، دهه فجر تموم شدا ( من قول داده بودم دخملی اگه برای دهه فجر خودشو نرسونه ، 22 بهمن میاد دیگه ) از قبل تصمیم گرفته بودیم که من راهپیمایی 22 بهمن نرم. فکر می کردم یه زن نه ماهه پا به ماه اگر بره راهپیمایی خیلی خطرناکه  . ولی الان می بینم که نه ! مثل اینکه اتفاقی هم نمی افته اگر برم . این راهپیمایی علاوه بر پیامهای سیاسی و اجتماعی و جهانی که داره برای ما آخرین تلاش هم محسوب می شه !! روزشمار تونل نیایش به صدر رو دیدین؟ به همه می گفتیم اون روز شمار تولد بچه ماست . ا مروز عد...
22 بهمن 1391

38 هفتگی

چهارشنبه شام منزل یکی از دوستای قدیمی بابایی ( همکلاسی اول دبستان ) مهمان بودیم . همسرش که حالا یکی از دوستای خوب منه این مهمانی رو به عنوان آخرین گردهمایی خلوتمون ترتیب داده  بود و واقعاً سعی کرده بود اونشب رو به یاد ماندنی کنه . برای شام بیف استراگانف و سوپ جو و سالاد ماکارونی درست کرده بود که واقعاً یکی از یکی خوشمزه تر بود . من آنقدر شام خوردم که فکر کردم زهرا اونقدر جایش تنگ شود که همان شب بدنیا بیاد . پنجشنبه بابایی صبح رفت زهرا رو تو بانک خون بند ناف رویان ثبت نام کرد. دیروز که رفته بودم جواب آزمایشام رو بگیرم متصدی آزمایشگاه گفت تو که می خوای بری اتاق عمل چرا واکسن هپاتیت نزدی ؟ انتی بادیت خیلی پایینه در حد...
21 بهمن 1391

یک تشکر ویژه

وقتی زهرا رو توی بانک خون بند ناف رویان ثبت نام کردیم ، یه کتاب به اسم " همنام گلهای بهاری : نگاهی نو به زندگی و شخصیت پیامبر گرامی (صلی الله و علیه و آله و سلم ) " هدیه گرفتیم . الان داشتم ورق می زدمش از این مطلب خوشم اومد . خیلی هم بی مناسبت نیست . تقدیمش می کنم به بابایی که در خانه تکانی امسال مجاهدت زیادی از خودش نشون داد و به تعبیری ترکوند ! و به پدربزگ مهربون که امروز ما رو برای ویزیت 38 هتگی بردن مطب دکتر و دو سه ساعتی معطل شدن ( البته از شهریور ماه این زحمت بر گردن ایشونه ) ایشالا صحیح و سلامت به همراه بانو سایه شان بر سر ما مستدام باشه کار خانه به مردان می فرمود: خدمتتان به همسرانتان صدقه به شمار می آید ....
17 بهمن 1391

وسایل بیمارستان نینی

با مامان جونم صحبت می کنم : من : برای بچه لباس چی بردارم ؟ مامان جونم: اون سرهمی صورتیه . من : برداشتم. مامان جونم : اون لباس بافتنیه که از مشهد خریدین . من : برداشتم .( این لباس از یادگارهای حسینه!)   مامان جونم مشخصات دو تا پتو را می دهد و من حاضرشان می کنم :   من : گل سر براش چی بذارم ؟؟؟؟     مامان جونم :   یه همچین مادر آرزو به دلی هستم من ...
16 بهمن 1391

عشقولانه مادرانه

دخترم زهرا جان ! اگر از شیطنتهای هفته های اولی که در وجودم بودی بگذرم ، اگر از فیلمی که سر غربالگری دوم درآوردی بگذرم ، از این ناز کردنات تو این هفته های آخر برای تکون خوردن نمی گذرما !! بذار به دنیا بیای چنان گاز محکمی از لپات بگیرم تا بفهمی اینجا کجاست و من کیستم !!!   پانوشت : دیروز بعداز ظهر هر چی دراز کشیدم ، هر چی چیز شیرین خوردم ، خانونم خانوما یه تکون خوشگل نخورد که نخورد . دیگه می خواستم وسایلمو جمع کنم بریم بیمارستان . بعد که کلی اشک منو درآورد  شروع کرد به شیطنت و تا وقتی ما بیدار بودیم پا به پای ما بیدار بود .  آخه بار اولش که نیست !! یکی دوبار دیگه هم این کار رو کرده و تن ما رو حسابی لرزونده ...
16 بهمن 1391

هفته 37

سلام دوستان ! عیدتون مبارک باشه ان شاءالله ! امروز ،  آخرین روز از هفته 37 بارداری منه و از فردا اگر زهرا  به دنیا بیاد دیگه بهش نمی گن یه نوزاد نارس ،  می گن نی نی کوچولو خوش اومدی! (گرچه دکتر گفت نمی خوایم اینقدر زود به دنیا ییاد) اتفاقات هفته 37 : جمعه دختر خاله های بابا  کارت عروسی برادرشون رو آوردن و به دعوت ما برای دیدن سیسمونی زهرا اومدن بالا. کلی ذوق کرده بودن ! می گفتن لباس عروسیش هم می خریدین می ذاشتین تو سیسمونیش دیگه ! عمه می گفت تا حالا برای دیدن سیسمونی نرفته بودن به خاطر همین خیلی حال کردن . ایشالا عروسی و نی نی دار شدن خودشون .  بابایی به پسرخاله گفته بود که ما نمی تونیم ع...
10 بهمن 1391

چکاپ 36 هفتگی

مادری آنفولانزا گرفته و پدربزگ هم علائم خفیفی رو از انفولانزا داره . به من گفتن تا یک هفته اون سمتها آفتابی نشوم . امروز قرار بود با پدربزرگ بریم بیمارستان برای ویزیت 36 هفتگی که قرارمون کنسل شد . ظهر بابایی از سر کار اومد دنبال من . نماز نخونده بودم نهار هم نخورده بودم . سوار ماشین که شدیم بابایی گفت ساندویچ خریدم برای نهار . حسابی غافلگیر شدم . اونقدر از این کارش خوشم اومد که یادم رفت نهارم رو بخورم !! توی بیمارستان نفر اول بودم ولی ساعت از یک ونیم گذشته بود که دکتر اومد ( اتاق زایمان یا اتاق عمل بود). منشی دکتر همیشه عجله داره و یه مریض در نیومده مریض بعدی رو می فرسته توی اتاق ( این کارش بد جوری رو اعصابمه ، یه دفعه بحثمون ش...
2 بهمن 1391

یک روز پر مشغله

پنجشنبه ساعت 7 صبح بابا بزرگ زهرا رو بردیم آزمایشگاه . بعد از آزمایشگاه رفتیم تره بار برای خودمان میوه و برای بابابزرگ اینا ماهی و مرغ خریدیم . برگشتیم خانه که بابابزرگ را برای آزمایش مرحله دوم قند ببریم آزمایشگاه .ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود و صبحانه بابزرگ ساعت نه تمام شده بود یعنی ساعت 11 باید برای آزمایش می رفت . از طرفی هم ما می خواستیم  زود بریم سونوگرافی. پس دست به دامن پدربزرگ (بابای من) شدیم و از ایشون خواهش کردیم که دوست قدیمی شون رو ببرن آزمایشگاه. پدربزرگ هم دوستش رو آزمایشگاه و رادیولوژی برد . ما ساعت ده و نیم رسیدیم سونوگرافی . نفر هفتم بودیم و هنوز دکتر نیامده بود . هزینه سونوگرافی رو پرداخت کردیم ( پنجاه هزار تومن نا...
13 دی 1391

پرواز یک مرد بزرگ

چون مومن عالمی بمیرد ، رخنه ای در اسلام بیفتد که چیزی آن را نبندد . مرگ هیچ کس نزد شیطان ، محبوبتر از مرگ عالم نیست . امام صادق علیه السلام     امروز صبح بابایی به من خبر داد که دیشب حاج آقا مجتبی تهرانی به رحمت خدا رفته اند . آشنایی من با ایشون به ماه رمضان سال 88 برمی گرده . شبهای قدری که تازه عروس سه چهار روزه ای بودم و با بابایی می رفتیم احیا . مراسم احیا دقیق و مرتب بود . سه سال شب قدرهای دونفریمان را من و بابا، کنار هم در کوچه پس کوچه های بازار ، با حاج آقا مجتبی به سحر رساندیم . امسال من که به خاطر نینی خانه نشین بودم ولی بابایی یک شب را تنهایی رفت . می گفت اگر نروم مجلس حاج آقا مجتبی انگار اصل...
13 دی 1391