زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

38 هفتگی

1391/11/21 23:53
نویسنده : مامان فاطمه
1,222 بازدید
اشتراک گذاری

چهارشنبه

شام منزل یکی از دوستای قدیمی بابایی ( همکلاسی اول دبستان ) مهمان بودیم . همسرش که حالا یکی از دوستای خوب منه این مهمانی رو به عنوان آخرین گردهمایی خلوتمون ترتیب داده  بود و واقعاً سعی کرده بود اونشب رو به یاد ماندنی کنه . برای شام بیف استراگانف و سوپ جو و سالاد ماکارونی درست کرده بود که واقعاً یکی از یکی خوشمزه تر بود . من آنقدر شام خوردم که فکر کردم زهرا اونقدر جایش تنگ شود که همان شب بدنیا بیاد .

پنجشنبه

بابایی صبح رفت زهرا رو تو بانک خون بند ناف رویان ثبت نام کرد. دیروز که رفته بودم جواب آزمایشام رو بگیرم متصدی آزمایشگاه گفت تو که می خوای بری اتاق عمل چرا واکسن هپاتیت نزدی ؟ انتی بادیت خیلی پایینه در حد هیچی . ( این آزمایشها رو اوایل تیر هم انجام داده بودم و آنتی بادی هپاتیت توی بدنم بود ) . خلاصه با لب و لوچه آویزون از آزمایشگاه اومدم بیرون .ناراحت می دونین این خاصیت آزمایشگاه سر خیابون ماست که من هر وقت ازش میام بیرون لب و لوچه ام آویزونه !! کلی نگران بودیم که نکنه برای ثبت نام مشکلی پیش بیاد که خدا رو شکر به خیر گذشت .

این ساعت و کیف جایزه ثبت نام بود و اون یک یهم کلمنیه که باید با خودمونب بیریم بیمارستان :

 

 

 

 

 

جمعه

تقریباً استراحت مطلق بودم ! از صبح تا شب دراز کشیده بودم و نهار رو بابایی آماده کرد . آخر شب رفتیم پیاده روی و یه سر هم به مادری و پدربزرگ زدیم .

شنبه

من و دخترک در یک ظهر برفی با هم به نماز جماعت رفتیم . برام خیلی لذت بخش بود . گرچه برف بعد از نماز قطع شده بود و هوا رو به گرمی می رفت .

یکشنبه

بابایی جلسه داشت و دیر اومد . من هم برای شام تاس کباب درست کردم ( اولین بارم بود). این از خاصیتهای خانه شوهر است . چیزهایی که خونه بابات نمی خوری یا برای خودنشون کلی ادا در میاری می شن منجی و توی یک شب که واقعاً نمی دونی چی درست کنی نجاتت می دن . بابام  توضیحات فوق رو با این مثال می گه : خونه شوهر مثل سربازخونه می مونه!!

 دوشنبه

برای نماز که رفته بودم مسجد مادری رو دیدم  گفت ما تصمیم گرفتیم نهارمون رو برداریم  بریم خونه مامانی (مادربزرگ پدری من ) ، میای ؟ من هم در این مهمانی یهویی همراهشان شدم . شب بابایی فرش هال رو شامپو فرش کشید و سنگهای دستشویی رو با جوهر نمک تمیز کرد ( هنوز سرفه می کنه ) و بعد با هم رفتیم پیاده روی و شام پیتزا خوردیم . خوشمزه

سه شنبه

ساعت سه وقت دکتر داشتم . تو مطب دکتر دوستم رو دیدم  که فعلاً تاریخ زایمانش سه روز بعد منه ( باید دید همت گل به سر ما بیشتره یا گل پسر اون). مطب شلوغ بود و کلی معطل شدیم . من همیشه برای ویزیت دوشنبه ها  بیمارستان می رفتم . دکتر گفت: دیروز با خودم گفتم این (بنده ) چرا  امروز نیومده ؟ ( یه همچین دکتر وظیه شناسی دارم من ) وقتی هم که شکم منو دید گفت : ماشالا چه قدی داره ! بچه قد بلنده ! صدای قلب رو گوش کرد و بعد از انجام بررسی های بیشتر وضعیت منو برای زایمان طبیعی متوسط رو به خوب و نه عالی توصیف کرد . من از علاقه ام برای به دنیا اومدن نی نی در روز 22 بهمن گفتم که دکتر گفت من اون روزا نیستم . توهم فکر نمی کنم تا اون موقع بزایی. دمنوش گیاهی هم از دکتر گرفتم . در راه برگشت به دوستم می گفتم من حوصله ندارم تا بعد 22 بهمن صبر کنم بیا بریم پیاده روی همین امروز فردا بچه ها به دنیا بیان . حالا دکتر نباشه بالاخره یکی هست دیگه ! مگه قدیمیا دکتر بالا سرشون بوده می زاییدن؟؟نیشخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

علامه كوچولو
29 بهمن 91 13:50
سلااااااااااااااااااااااام باز هم كلي عقبم چي همه پست؟
علامه كوچولو
29 بهمن 91 13:51
شديدا با سرباز خونه موافقم