یک روز پر مشغله
پنجشنبه ساعت 7 صبح بابا بزرگ زهرا رو بردیم آزمایشگاه . بعد از آزمایشگاه رفتیم تره بار برای خودمان میوه و برای بابابزرگ اینا ماهی و مرغ خریدیم . برگشتیم خانه که بابابزرگ را برای آزمایش مرحله دوم قند ببریم آزمایشگاه .ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود و صبحانه بابزرگ ساعت نه تمام شده بود یعنی ساعت 11 باید برای آزمایش می رفت . از طرفی هم ما می خواستیم زود بریم سونوگرافی. پس دست به دامن پدربزرگ (بابای من) شدیم و از ایشون خواهش کردیم که دوست قدیمی شون رو ببرن آزمایشگاه. پدربزرگ هم دوستش رو آزمایشگاه و رادیولوژی برد . ما ساعت ده و نیم رسیدیم سونوگرافی . نفر هفتم بودیم و هنوز دکتر نیامده بود . هزینه سونوگرافی رو پرداخت کردیم ( پنجاه هزار تومن ناقابل!) و رفتیم سمت لاله زار. می خواستیم برای یکی از دیوارهای خانه برچسب آجری یا سنگی بخریم . بعد از اینکه خریدمون روکردیم (بعد از یک ساعت پیاده روی ) رفتیم مسجد نور میدان فاطمی نماز خواندیم . وقتی رسیدیم سونوگرافی نوبتمان بود . به خانم دکتر گفتیم جنسیت بچه هر دفعه یک چیزی بوده .خوب دقت کرد و گفت دختره دختره . وزن نی نی 2070 گرم _+300 بود و سنش رو 32 هفته و 6 روز امحاسبه کرد ( طبق محاسبات ما و دکتر سنش 32 هفته و 1 روز بود). بابایی مشاهداتش رو از نینی به اینصورت باز گو می کند :
نی نی دو دفعه دهانش رو مثل خمیازه باز کرد .
صورتش مثل صورت یک نوزاد کامل بود.
صورتش کشیده بود ولی گرد بود !!! ( اینو من هنوز نفهمیدم یعنی چی !!)
ساعت دو و نیم کارمان تمام شد و رفتیم خانه مادری که برای نهار پیتزا متری درست کرده بودند و من دیگر پرهیز و اضافه وزن و این چیزها رو بدست فراموشی سپردم و تا توانستم از خجالت شکم درآمدم.
حدود ساعت هفت و نیم شب امیرحسین قندی به اتفاق والدین گرامی اش برای عیادت بابابزرگ زهرا آمدن خانه ما (یعنی خانه بابابزرگ اینا واقع در طبقه اول ) واقعاً احوال بابابزرگ از این رو به آن رو شده بود کلی روحیه اش شاد شد گرچه امیر حسین شدیداً اخم کرده بود و هر چی باهاش حرف می زدیم سرش رو بالا نمی آورد و انگاری اعصاب نداشت (آخه این گرونی ها برای کسی اعصاب نمی ذاره دیگه!!) ولی همین فسقلی اخمالو کلی روحیه و شادی به خونه همسایه ما آورد.
*امیر حسین بغل من بود به من گفتن مواظب زهرا باش یکهو این فسقلی چنان زد زیر گریه که بیا و ببین ! هرچی گفتم عمه جون توام خوبی ! توام جیگری آروم نشد که !!
خلاصه اون شب تا ساعت دو ونیم بیدار بودیم و بابایی برچسبهای دیوار را چبساند . من که خیلی خوشم آمده ولی بابایی تا چشمش به دیوار می افتد می گوید : وای ! آخه چرا من این کار رو کردم ؟!