زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 6 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

نی نی کی به دنیا بیاد ؟!

یکی دو روز پیش داشتم از نی نی سایت مشخصات جنین رو در هفته 33 برای بابایی می خوندم : وزن جنین حدود 1810 گرم و قدش از سر تا پاشنه   43/7  سانتی متره . یه کم که گذشت بابایی دستش رو به اندازه قد جنین  باز کرد و گفت این که خیلی بزرگه  بگو به دنیا بیاد دیگه !! مادری می گوید به بابایی بگو بچه اگر الان به دنیا بیاد دست من و تو  که نمیدنش می گذارنش در دستگاه و بابایی می گوید اشکال نداره الان دیگه به دنیا بیاد زنده می مونه !! آخه من چی بگم به این آقای پدر؟؟   بابایی قول داده نینی که به دنیا بیاید چند روز مرخصی بگیرد و در خانه کمک کند . یکشنبه هم تاریخ به دنیا آمدن بچه را تعیین کرد : 18 بهمن که چهارش...
6 دی 1391

هفته ای که گذشت ....

پنجشنبه 30 آذر 1391 من و بابایی می خواستیم بریم برای یکی از دیوارهای هال کاغذ دیواری بخریم که به علت آلودگی شدید هوا برگشتیم . تازه رسیده بودیم که پدربزرگ تماس گرفت که تخت و کمد زهرا کوچولو در راه است . بعد از اذان ظهر رسیدند و تا ساعت 4 هم مشغول بودند. بابایی کسل بود .بهش می گفتم "ببین دارن جهیزیه زهرا رو میارن ، خوشحال باش ، جهیزیه شو که نمی برن ناراحتی ( دخترمون که از پیشمون نمی ره )" نهار خانه مادری دعوت بودیم . مرغ درست کرده بود از اون مرغ خفنا!! که مهمانی بدون حضور بابایی برگزار شد .شب که من از خانه مادری برگشتم آیینه و شمعدان و قرآن را به عنوان اولین وسایل دخترم به اتاقش بردم . * این واژه جهیزیه رو بار اول دایی...
6 دی 1391

سرما خوردگی

جمعه شب که از خانه مادری آمدیم بیرون هوا خیلی سرد بود خیلی. تا حدی که دندانهای من به هم می خورد . ماشین دور بود و بابایی رفت که ماشین را بیاورد . برف شروع شده بود و پیاده رو لیز بود  و من نمی توانستم همراه بابایی بروم . منتظر که بودم با خودم گفتم الانه که سرما بخورم. دیروز صبح گلویم کمی می سوخت که خوب شد ولی آخر شب دچار آبریزش بینی شدم که هم چنان ادامه دارد و کمی تا قسمتی هم بی حالم. راستش اون قدر که بقیه نگران سرما خوردنم بودند خودم نگران نبودم.  به نظرم گرچه زمان خوب شدنم به علت دارو نخوردن طولانی می شود ولی این هم می گذرد. البته خدا رو شکر فعلاً از پا نیافتادم و تا سرماخوردگی راست راستکی ! فاصله دارم .  مادری...
26 آذر 1391

روزی که تو دختر شدی !! بخش اول

عزیز دل مادر زهرا کوچولوی من ! من و بابایی شب بیست و هفت رجب ( 28 خرداد 1391) در کربلای معلی متوجه حضور تو شدیم و به شکرانه این موهبت الهی رفتیم حرم حضرت عباس (علیه السلام ) و همان شب در بین الحرمین اولین عکسهای سه تایی مون رو گرفتیم . چقدر سخت بود نگفتن این خبر به مادری وقتی تلفنی با هم حرف می زدیم ! و چقدر شیرین بود داشتن تو آن موقعی که همسفری ها دائماً آرزو می کردند که در سفر بعد با بچه مان ( و جالب اینکه اکثراً می گفتند یک پسر ) همسفر باشیم . خوب یادم هست که به بابایی می گفتم : " این بچه پسره و حسینه " و برای هر دو مسجل بود که این بچه پسره ! وقتی از کربلا برگشتیم ( 2 تیر 1391) و جواب آزمایش مثبت شد و به مادر...
26 آذر 1391

روزی که تو دختر شدی !! بخش دوم

بله مامان جونی ، ما هم چنان تو را زهرا صدا می زدیم و در افطاریها حساب می کردیم "زهرای فاطمه اینا" سال دیگه ماه رمضان چند ماهه ست ؟ تا ... تا شنبه 28 مرداد ، آخرین روز ماه مبارک رمضان بود و دکتر رفیعی در برنامه سمت خدا درباره اعمال شب عید فطر صحبت می کرد. به زیارت امام حسین علیه السلام رسید . من در دلم گفتم "خدایا  این مسافرمان که  دختر است  ، بچه بعدی مان پسر باشد تا من اسمش را حسین بگذارم . می دانم که به خاطر این نیت خالص من بچه بعدیمان پسر می شود ."(اعتماد به نفس رو حال می کنین؟) بعد از ظهر ساعت 5 قرار بود با بایایی بریم سونوگرافی . مسافر کوچولو ١٣ هفته و ٣ روز داشت .همان روز جواب غربالگری سه ماهه اول هم آمد و خدا...
26 آذر 1391

عید غدیر

غدیر برای من یک حس غریب است  . عیدی که در پس آن غمی کهن نهفته. نامردی مردمانی که آن روز دست علی علیه السلام را فشردند و هفتاد هشتاد روز بعد پشته های هیزم بر در آسمانی ترین خانه زمین نهادند غمی نیست که شیعه بتواند فراموش کند . الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابی طالب علیه السلام   ...
26 آذر 1391