روزی که تو دختر شدی !! بخش دوم
بله مامان جونی ، ما هم چنان تو را زهرا صدا می زدیم و در افطاریها حساب می کردیم "زهرای فاطمه اینا" سال دیگه ماه رمضان چند ماهه ست ؟ تا ...
تا شنبه 28 مرداد ، آخرین روز ماه مبارک رمضان بود و دکتر رفیعی در برنامه سمت خدا درباره اعمال شب عید فطر صحبت می کرد. به زیارت امام حسین علیه السلام رسید . من در دلم گفتم "خدایا این مسافرمان که دختر است ، بچه بعدی مان پسر باشد تا من اسمش را حسین بگذارم . می دانم که به خاطر این نیت خالص من بچه بعدیمان پسر می شود ."(اعتماد به نفس رو حال می کنین؟) بعد از ظهر ساعت 5 قرار بود با بایایی بریم سونوگرافی . مسافر کوچولو ١٣ هفته و ٣ روز داشت .همان روز جواب غربالگری سه ماهه اول هم آمد و خدا رو شکر مشکلی نبود.
خانم دکتر پرسید جنسیتتش را بهتون گفتن ؟ من گفتنم نه ، دخمله ؟ خندید و چیزی نگفت . این دیالوگ من که دخملیه ؟ چند بار تکرار شد و در نهایت خانم دکتر در میان بهت و ناباوری من گفت نود درصد پسره !! و تصاویر مربوطه را هم نشانمان داد!
از سونوگرافی رفتیم خانه مادری . کلی دایی را دست انداختیم . از زبون نی نی مون می گفتیم: من پسلی بودم هی می گفتین دخملیم . به دایی جون گفتم باید عکس سونوگرافی رو با یک نامه عذرخواهی بذاری تو وبلاگت. از سر شوخی هم می گفتیم اگر بچه پسر بشه دایی جون میاد می گه " گفتم یا نگفتم ؟ گفتم یا نگفتم ؟"
خلاصه ... از اون روز به بعد تلاش ها برای انتخاب اسم شروع شد . البته تلاش برای اینکه نظر بابایی را برای اسم "حسین " جلب کنم . بابایی هم این اسم رو دوست داشت ولی خودش باید به این نتیجه میرسید (فکر کردن های بابایی معروفه ، در پروسه خواستگاری بعد از هر جلسه یک ماه فکر می کرد. وقتی به نتیجه برسه دیگه بدجوری پاش می ایسته)
ما با یک مسئله هم روبرو بودیم و آن این بود که اسم پدربزرگ (بابای بابایی) هم حسین بود . از همان اول که فکر می کردم این بچه پسر است و ایامی که دوباره پسر شد ! این دغدغه و استرس من را رها نمی کرد که در مواجهه با برخورد بد اطرافیان در مورد اسم پسرم چه باید بکنم ؟ چند تا دیالوگ آماده کرده بودم که اگر کسی بد برخورد کرد تحویلش دهم : " اگر اسم همه پسرهای عالم را هم حسین بگذارند باز هم کم است " دیگری اینکه " من آرزو داشتم یک پسر داشته باشم که اسمش را حسین بگذارم . من به خاطر اسم حسین دوست داشتم پسر دار شوم ."
بارها به "حسین " می گفتم :"مادرت برای اینکه این اسم رو برایت انتخاب کرده خیلی حرف از دوست و آشنا و فامیل و غریبه شنیده ، جلوی همه ایستاده تا تو این اسم رو داشته باشی ، پس قدر اسمت رو بدون "
اول و دوم شهریور تخت و کمد و کالسکه و تخت پارک و کریر و روروئک نی نی رو هم خریدیم .(تختش رو رنگ چوب و کالسکه و ... رو بنفش یواش خریدیم که اگر بچه بعدی دختر شد برای اون هم قابل استفاده باشه ) بالاخره بابایی اسم نی نی رو در تاریخ ٢٠ شهریور اعلام کرد : "حسین " و چون خودش اسم عباس را هم خیلی دوست داشت هرازگاهی من را به دیکتاتوری برای انتخاب اسم متهم می کرد و من هم چون همسر مهربانی هستم بهش می گفتم من اونقدر برات بچه بدنیا میارم تا اسم یکی شونو عباس بذاری! (درد زایمان نکشیدم که از این قولا دادم ؟!)
خریدهای سیسمونی توسط پدربزرگ و مادری ادامه داشت و من هم گاهی همراهیشان می کردم.لباسها و اسباب بازی پسرانه خریداری شد و کم کم خریدها به پایان رسید . پدربزرگ بعضی اوقات می گفت حالا دوباره برو سونوگرافی شاید بچه دختر باشه و من می گفتم نه ، این پسره .
بله ! ما همچنان حسین داشتیم تا ...
تا پنجشنبه ٢٧مه که با بابایی رفتیم سونوگرافی . نی نی حالا ٢٢ هفته و یک روز داشت. این بار سونوگرافی سامان پیش خانم دکتر خانم آقا فرج اله رفتیم چون شنیده بودم خیلی دقیقه. پرسید جنسیتش رو می دونین ؟ گفتم احتمال نود درصد پسره . کلی بالا و پایین کرد و همه چیز رو چک کرد و در نهایت گفت این که دختره ! چه جوری گفتن پسره ؟ داشتم شاخ در میاوردم . گفتم خانم دکتر ما همه سیسمونی مون رو خریدیم خوب دقت کنین . گفت این دختره ! و دیدنی بود در این لحظه چهره بابایی که از ته دل خوشحال بود و اشاره می داد این (دختر ) برای منه ! خلاصه سونوگرافی ما که دقیقاً نیم ساعت طول کشید به پایان رسید و من و بابایی خندان از اتاق بیرون اومدیم . اونقدر شادی مون محسوس بود که توجه بقیه مراجعه کننده ها هم جلب شد. به بابایی گفتم چطور خبر بدیم دختره ؟ گفت قبل از اینکه بریم توی اتاق من داشتم به همین موضوع فکر می کردم .اول از همه به دایی جون زنگ زدیم . بابایی بهش گفت تو اگر ادعای نبوت بکنی من بهت ایمان میارم ! و قضیه رو تعریف کرد . مادری اما باور نمی کرد فکر می کرد بابایی سرکارش گذاشته تا اینکه زن دایی می ره خونشون و تبریک میگه که جنس نوه هاشون جور شده و مادری کم کم باورش می شه که ما سر کارش نذاشتیم !
و من ... شوکه بودم . اصلاً باورم نمی شد . توی راه برگشت به بابایی می گفتم این بچه پسره چرا می گن دختره؟ شب بابایی از من پرسید که تو ناراحت شدی بچه دختر شده ؟ و من گفتم : من دوست داشتم یک پسر داشتم که اسمش را "حسین " بگذارم . در این دو ماه هم حسابی پسرداری کردم . هر کس پرسید اسم نی نی تون چیه ؟ با افتخار گفتم حسین و کلی حال کردم. اون قدر که لذت حسین دار شدن رو بچشم ،حسین داشتم . این دخملی هم هدیه خداست . هدیه خدا که دختر و پسرش فرقی نمی کنه .
و فردا صبح که از خواب بیدار شدم دیگر انگار نه انگار "حسینی" در وجود من بوده ، قبل از سلام به بابا گفتم : صبح بخیر دخترم ...