سرما خوردگی
جمعه شب که از خانه مادری آمدیم بیرون هوا خیلی سرد بود خیلی. تا حدی که دندانهای من به هم می خورد . ماشین دور بود و بابایی رفت که ماشین را بیاورد . برف شروع شده بود و پیاده رو لیز بود و من نمی توانستم همراه بابایی بروم . منتظر که بودم با خودم گفتم الانه که سرما بخورم.
دیروز صبح گلویم کمی می سوخت که خوب شد ولی آخر شب دچار آبریزش بینی شدم که هم چنان ادامه دارد و کمی تا قسمتی هم بی حالم. راستش اون قدر که بقیه نگران سرما خوردنم بودند خودم نگران نبودم. به نظرم گرچه زمان خوب شدنم به علت دارو نخوردن طولانی می شود ولی این هم می گذرد. البته خدا رو شکر فعلاً از پا نیافتادم و تا سرماخوردگی راست راستکی ! فاصله دارم .
مادری و پدربزرگ می خواستند نهار بیابند پیش ما که به علت احوالات بنده و احتمال انتقال به آنها و در نهایت انتقال به همسایه بالایی شان ( امیرحسین قندی ) از این امر صرفه نظر کردند . پدربزرگ زحمت کشیدند و نهار ما دو تا رو را در قالب یک پکیج شامل پلو خورشت قیمه بادمجان(که خیلی هوس کرده بودم ) به همراه سبزی خوردن برایمان آوردند. مادری برای شب هم سوپ درست کرده اند و قرار است که بابایی برود بگیرد. از قدیم گفتن ناز کش داری ناز کن ، ماهم چون نازکش فراوان داریم و خوب نازکش هایی هم داریم از هیچ گونه ناز کردن فروگذار نمی کنیم !!