زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

هفته ای که گذشت ....

1391/10/6 19:22
نویسنده : مامان فاطمه
546 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه 30 آذر 1391

من و بابایی می خواستیم بریم برای یکی از دیوارهای هال کاغذ دیواری بخریم که به علت آلودگی شدید هوا برگشتیم . تازه رسیده بودیم که پدربزرگ تماس گرفت که تخت و کمد زهرا کوچولو در راه است . بعد از اذان ظهر رسیدند و تا ساعت 4 هم مشغول بودند. بابایی کسل بود .بهش می گفتم "ببین دارن جهیزیه زهرا رو میارن ، خوشحال باش ، جهیزیه شو که نمی برن ناراحتی ( دخترمون که از پیشمون نمی ره )"

نهار خانه مادری دعوت بودیم . مرغ درست کرده بود از اون مرغ خفنا!! که مهمانی بدون حضور بابایی برگزار شد .شب که من از خانه مادری برگشتم آیینه و شمعدان و قرآن را به عنوان اولین وسایل دخترم به اتاقش بردم .

* این واژه جهیزیه رو بار اول دایی جون در مورد وسایل امیرحسین به کار برد.

جمعه 1 دی 1391

از صبح در آشپزخانه مشغول بودم . قفسه های آشپزخانه را تکاندم . بابایی هم پرده رو باز کرد و تو خرده کاری ها به من کمک کرد. بعد هم رفت سراغ راهرو و پله های سه طبقه رو تمیز کرد و در حین انجام این کار برای نهار ماهی هم گذاشت .

مادری و پدربزرگ شب آمدند و کلی قربان صدقه وسایل زهرا رفتند . با مادری کابینتها رو یک بار دیگر چیندیم و من کلی شرمنده شدم . بعد  هم پرده آشپزخانه را اتو کردم و بابایی وصلش کرد . آخر شب بابایی به من گفت تو ابنقدر که کار میکنی اندازه یه پیاده روی تو پارک کالری می سوزونی و من جواب دادم من هر روز دارم همین قدر کار می کنم عزیزم!اوه

شنبه 2 دی 1391

اینقدر که دیروز سر پا ایستاده بودم نای ایستادن روی پا را نداشتم . ولی با این حال یک کابینت دیگر را تکاندم . بعد از یک هفته از خانه رفتم بیرون و به جبران این روزهایی که از خانه بیرون نرفته بودم تا ساعت 4 خانه مادری ماندم . وقتی که برگشتم قبل اذان مغرب یک کابینت دیگر را سر و سامان دادم .

دوشنبه 4 دی 1391

برای چکاپ 32 هفتگی با عمه رفتیم دکتر . عمه کلی از شنیدن صدای قلب زهرا به وجد اومده بود .

سه شنبه 5 دی 1391

ساعت 8:30 صبح پدربزرگ با نان بربری تازه آمد . قرار بود شیشه اتاق زهرا را برای نصب بیارن . بعد از مدتها یک صبحانه باحال خورم . نصاب ساعت یک ربع به ده آمد و تا ساعت 1 مشغول بود . برای نهار مادری که رفته بود دندانپزشکی به ما ملحق شد و دور هم قیمه بادمجان خوردیم . (چون شبها دیگر غذای برنجی نمی خوریم و نهارها هم چترمان خانه مادری پهن است مدتها بود که این غذا رو درست نکرده بودم ).

بابایی غروب که آمد اتاق زهرا را جارو کشید و وسایلش را به جای اول برگرداند و زیر پرده ای که صبح اتو کرده بودم را زد .( پرده اتاقش را حوصله ام نیامده اتو کنم هنوز ) فرشی را هم که برای اتاقش خریده بودیم پهن کرد و رفت ! رفت باشگاه و ساعت یک ربع به ده با حالی زار و نزار  آمد !

* کارهای آشپزخانه امروز نیز هم چنان ادامه داشت.

چهارشنبه 6 دی 1391

من و زهرا عسلی و پدر بزرگ رفتیم خانه مامانی من . ترافیک وحشتناکی بود . مامانی نهار خورشت به و مرغ گذاشته بود و جایتان خالی ... مامانی می گوید این بچه تو را خوش خوراک کرده راست می گوید من که ماهی دوست نداشتم ( همانطور که گفتم مسئولیت طبخش هم به عهده همسر گرامی است ) حالا هوس ماهی می کنم و از خوردن خورشت به لذت میبرم !

الان من و دخترکم تنها هستیم و بابا بعد از مسابقه فوتبالی که نتیجه اش را با ناداوری! وقت تمامواگذار کرده اند رفته به دایی اش سر بزند .

پانوشت : فردا انشالله می خواهیم برویم سونوگرافی.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

علامه کوچولو
6 دی 91 21:20
سلام به روی ماهتون
جهیزیه رو خوب اومدی به لحاظ کیفی و قیمت کم از جهیزیه عروس نمیاره
میگم عجب آشپزخونه ای دارین شما حالا حالا ها ادامه داره
در ضمن تو این گرونی ها خووووووووووووووووب برنج هاتونو ذخیره میکنید شبها که نمیخورید روزها هم که خونه مامانیها چترتون پهنه یه وقتی خراب نشن


سلام مامان جون ! آشپزخونمون خیلی کوچیک نیست ، یعنی تقریباً بزرگه ولی مشکل اینجاست که من توانم کم شده و وزنم اضافه شده و سرعتم کم شده (البته قبلاً هم خیلی فرز و زبر و زرنگ نبودم!) راستی چتر ما فقط خونه مامان من پهنه ،بنده خدا گاهی اوقات برای فردا نهار همسری هم غذا می ده !!(اون یکی مادربزرگ فعلاً مشغول مرض داریه ، ما هم چتر مترمونو جمع کردیم )


مامی امیرحسین
6 دی 91 21:58
عمه جونی کف کردیم احوالات 1هفنه در 1 پست
مامان تسنیم
7 دی 91 8:34
میدونم که میدونی خیلی خوب نیست خستگی زیاد... خوش به حالت که ذایقه ات عوض شد من که علاوه بر اونایی که قبلا نمیخوردم(گوشت ماهی و...) یه سری چیزها هم اضافه شدن مثل کوفته که دیگه دوست ندارم بخورم
مامان تسنیم سادات
7 دی 91 13:08
خدا قوت مامانی ....
خسته نباشید... انشاا... به سلامتی و به خیر و خوشی ....
خیلی مواظب خودتون باشید ...
تقدیم به مامانی و زهرا کوچولو ....


سلامت باشی دوست جونم !