هفته ای که گذشت ....
پنجشنبه 30 آذر 1391
من و بابایی می خواستیم بریم برای یکی از دیوارهای هال کاغذ دیواری بخریم که به علت آلودگی شدید هوا برگشتیم . تازه رسیده بودیم که پدربزرگ تماس گرفت که تخت و کمد زهرا کوچولو در راه است . بعد از اذان ظهر رسیدند و تا ساعت 4 هم مشغول بودند. بابایی کسل بود .بهش می گفتم "ببین دارن جهیزیه زهرا رو میارن ، خوشحال باش ، جهیزیه شو که نمی برن ناراحتی ( دخترمون که از پیشمون نمی ره )"
نهار خانه مادری دعوت بودیم . مرغ درست کرده بود از اون مرغ خفنا!! که مهمانی بدون حضور بابایی برگزار شد .شب که من از خانه مادری برگشتم آیینه و شمعدان و قرآن را به عنوان اولین وسایل دخترم به اتاقش بردم .
* این واژه جهیزیه رو بار اول دایی جون در مورد وسایل امیرحسین به کار برد.
جمعه 1 دی 1391
از صبح در آشپزخانه مشغول بودم . قفسه های آشپزخانه را تکاندم . بابایی هم پرده رو باز کرد و تو خرده کاری ها به من کمک کرد. بعد هم رفت سراغ راهرو و پله های سه طبقه رو تمیز کرد و در حین انجام این کار برای نهار ماهی هم گذاشت .
مادری و پدربزرگ شب آمدند و کلی قربان صدقه وسایل زهرا رفتند . با مادری کابینتها رو یک بار دیگر چیندیم و من کلی شرمنده شدم . بعد هم پرده آشپزخانه را اتو کردم و بابایی وصلش کرد . آخر شب بابایی به من گفت تو ابنقدر که کار میکنی اندازه یه پیاده روی تو پارک کالری می سوزونی و من جواب دادم من هر روز دارم همین قدر کار می کنم عزیزم!
شنبه 2 دی 1391
اینقدر که دیروز سر پا ایستاده بودم نای ایستادن روی پا را نداشتم . ولی با این حال یک کابینت دیگر را تکاندم . بعد از یک هفته از خانه رفتم بیرون و به جبران این روزهایی که از خانه بیرون نرفته بودم تا ساعت 4 خانه مادری ماندم . وقتی که برگشتم قبل اذان مغرب یک کابینت دیگر را سر و سامان دادم .
دوشنبه 4 دی 1391
برای چکاپ 32 هفتگی با عمه رفتیم دکتر . عمه کلی از شنیدن صدای قلب زهرا به وجد اومده بود .
سه شنبه 5 دی 1391
ساعت 8:30 صبح پدربزرگ با نان بربری تازه آمد . قرار بود شیشه اتاق زهرا را برای نصب بیارن . بعد از مدتها یک صبحانه باحال خورم . نصاب ساعت یک ربع به ده آمد و تا ساعت 1 مشغول بود . برای نهار مادری که رفته بود دندانپزشکی به ما ملحق شد و دور هم قیمه بادمجان خوردیم . (چون شبها دیگر غذای برنجی نمی خوریم و نهارها هم چترمان خانه مادری پهن است مدتها بود که این غذا رو درست نکرده بودم ).
بابایی غروب که آمد اتاق زهرا را جارو کشید و وسایلش را به جای اول برگرداند و زیر پرده ای که صبح اتو کرده بودم را زد .( پرده اتاقش را حوصله ام نیامده اتو کنم هنوز ) فرشی را هم که برای اتاقش خریده بودیم پهن کرد و رفت ! رفت باشگاه و ساعت یک ربع به ده با حالی زار و نزار آمد !
* کارهای آشپزخانه امروز نیز هم چنان ادامه داشت.
چهارشنبه 6 دی 1391
من و زهرا عسلی و پدر بزرگ رفتیم خانه مامانی من . ترافیک وحشتناکی بود . مامانی نهار خورشت به و مرغ گذاشته بود و جایتان خالی ... مامانی می گوید این بچه تو را خوش خوراک کرده راست می گوید من که ماهی دوست نداشتم ( همانطور که گفتم مسئولیت طبخش هم به عهده همسر گرامی است ) حالا هوس ماهی می کنم و از خوردن خورشت به لذت میبرم !
الان من و دخترکم تنها هستیم و بابا بعد از مسابقه فوتبالی که نتیجه اش را با ناداوری! واگذار کرده اند رفته به دایی اش سر بزند .
پانوشت : فردا انشالله می خواهیم برویم سونوگرافی.