زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

السلام علیک یا رحمه للعالمین

... هیچکدام به خود نبودیم ، پدر که مظهر وقار ومتانت است خود را روی پیامبر انداخته بود و هق هق گریه تمام بدنش را می لرزاند . انگار کوهی به لرزه درآمده بود . پیامبر دست تو را در دست پدر نهاد و به پدر فرمود : - برادرم ! ای ابوالحسن ! این امانت خدا و رسول خداست در دست تو . این امانت را خوب حفظ کن . ای علی ! والله که این دختر سالار زنان بهشت است . دستهای منزلت مریم کبری به پای او نمی رسد. علی جان سوگند به خدا من به این مقام و مرتبت نرسیدم مگر که آنچه برای خود از خدا خواستم ، برای او هم خواستم و خدا عنایت فرمود. علی جان ! فاطمه هرچه بگوید کلام من است ، کلام وحی است ، کلام جبرئیل است . علی جان ! رضای منو خدا و ملائ...
22 دی 1391

یک روز پر مشغله

پنجشنبه ساعت 7 صبح بابا بزرگ زهرا رو بردیم آزمایشگاه . بعد از آزمایشگاه رفتیم تره بار برای خودمان میوه و برای بابابزرگ اینا ماهی و مرغ خریدیم . برگشتیم خانه که بابابزرگ را برای آزمایش مرحله دوم قند ببریم آزمایشگاه .ساعت نه و چهل و پنج دقیقه بود و صبحانه بابزرگ ساعت نه تمام شده بود یعنی ساعت 11 باید برای آزمایش می رفت . از طرفی هم ما می خواستیم  زود بریم سونوگرافی. پس دست به دامن پدربزرگ (بابای من) شدیم و از ایشون خواهش کردیم که دوست قدیمی شون رو ببرن آزمایشگاه. پدربزرگ هم دوستش رو آزمایشگاه و رادیولوژی برد . ما ساعت ده و نیم رسیدیم سونوگرافی . نفر هفتم بودیم و هنوز دکتر نیامده بود . هزینه سونوگرافی رو پرداخت کردیم ( پنجاه هزار تومن نا...
13 دی 1391

پرواز یک مرد بزرگ

چون مومن عالمی بمیرد ، رخنه ای در اسلام بیفتد که چیزی آن را نبندد . مرگ هیچ کس نزد شیطان ، محبوبتر از مرگ عالم نیست . امام صادق علیه السلام     امروز صبح بابایی به من خبر داد که دیشب حاج آقا مجتبی تهرانی به رحمت خدا رفته اند . آشنایی من با ایشون به ماه رمضان سال 88 برمی گرده . شبهای قدری که تازه عروس سه چهار روزه ای بودم و با بابایی می رفتیم احیا . مراسم احیا دقیق و مرتب بود . سه سال شب قدرهای دونفریمان را من و بابا، کنار هم در کوچه پس کوچه های بازار ، با حاج آقا مجتبی به سحر رساندیم . امسال من که به خاطر نینی خانه نشین بودم ولی بابایی یک شب را تنهایی رفت . می گفت اگر نروم مجلس حاج آقا مجتبی انگار اصل...
13 دی 1391

نی نی کی به دنیا بیاد ؟!

یکی دو روز پیش داشتم از نی نی سایت مشخصات جنین رو در هفته 33 برای بابایی می خوندم : وزن جنین حدود 1810 گرم و قدش از سر تا پاشنه   43/7  سانتی متره . یه کم که گذشت بابایی دستش رو به اندازه قد جنین  باز کرد و گفت این که خیلی بزرگه  بگو به دنیا بیاد دیگه !! مادری می گوید به بابایی بگو بچه اگر الان به دنیا بیاد دست من و تو  که نمیدنش می گذارنش در دستگاه و بابایی می گوید اشکال نداره الان دیگه به دنیا بیاد زنده می مونه !! آخه من چی بگم به این آقای پدر؟؟   بابایی قول داده نینی که به دنیا بیاید چند روز مرخصی بگیرد و در خانه کمک کند . یکشنبه هم تاریخ به دنیا آمدن بچه را تعیین کرد : 18 بهمن که چهارش...
6 دی 1391

هفته ای که گذشت ....

پنجشنبه 30 آذر 1391 من و بابایی می خواستیم بریم برای یکی از دیوارهای هال کاغذ دیواری بخریم که به علت آلودگی شدید هوا برگشتیم . تازه رسیده بودیم که پدربزرگ تماس گرفت که تخت و کمد زهرا کوچولو در راه است . بعد از اذان ظهر رسیدند و تا ساعت 4 هم مشغول بودند. بابایی کسل بود .بهش می گفتم "ببین دارن جهیزیه زهرا رو میارن ، خوشحال باش ، جهیزیه شو که نمی برن ناراحتی ( دخترمون که از پیشمون نمی ره )" نهار خانه مادری دعوت بودیم . مرغ درست کرده بود از اون مرغ خفنا!! که مهمانی بدون حضور بابایی برگزار شد .شب که من از خانه مادری برگشتم آیینه و شمعدان و قرآن را به عنوان اولین وسایل دخترم به اتاقش بردم . * این واژه جهیزیه رو بار اول دایی...
6 دی 1391

سرما خوردگی

جمعه شب که از خانه مادری آمدیم بیرون هوا خیلی سرد بود خیلی. تا حدی که دندانهای من به هم می خورد . ماشین دور بود و بابایی رفت که ماشین را بیاورد . برف شروع شده بود و پیاده رو لیز بود  و من نمی توانستم همراه بابایی بروم . منتظر که بودم با خودم گفتم الانه که سرما بخورم. دیروز صبح گلویم کمی می سوخت که خوب شد ولی آخر شب دچار آبریزش بینی شدم که هم چنان ادامه دارد و کمی تا قسمتی هم بی حالم. راستش اون قدر که بقیه نگران سرما خوردنم بودند خودم نگران نبودم.  به نظرم گرچه زمان خوب شدنم به علت دارو نخوردن طولانی می شود ولی این هم می گذرد. البته خدا رو شکر فعلاً از پا نیافتادم و تا سرماخوردگی راست راستکی ! فاصله دارم .  مادری...
26 آذر 1391