زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 23 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

روزی که تو دختر شدی !! بخش اول

عزیز دل مادر زهرا کوچولوی من ! من و بابایی شب بیست و هفت رجب ( 28 خرداد 1391) در کربلای معلی متوجه حضور تو شدیم و به شکرانه این موهبت الهی رفتیم حرم حضرت عباس (علیه السلام ) و همان شب در بین الحرمین اولین عکسهای سه تایی مون رو گرفتیم . چقدر سخت بود نگفتن این خبر به مادری وقتی تلفنی با هم حرف می زدیم ! و چقدر شیرین بود داشتن تو آن موقعی که همسفری ها دائماً آرزو می کردند که در سفر بعد با بچه مان ( و جالب اینکه اکثراً می گفتند یک پسر ) همسفر باشیم . خوب یادم هست که به بابایی می گفتم : " این بچه پسره و حسینه " و برای هر دو مسجل بود که این بچه پسره ! وقتی از کربلا برگشتیم ( 2 تیر 1391) و جواب آزمایش مثبت شد و به مادر...
26 آذر 1391

روزی که تو دختر شدی !! بخش دوم

بله مامان جونی ، ما هم چنان تو را زهرا صدا می زدیم و در افطاریها حساب می کردیم "زهرای فاطمه اینا" سال دیگه ماه رمضان چند ماهه ست ؟ تا ... تا شنبه 28 مرداد ، آخرین روز ماه مبارک رمضان بود و دکتر رفیعی در برنامه سمت خدا درباره اعمال شب عید فطر صحبت می کرد. به زیارت امام حسین علیه السلام رسید . من در دلم گفتم "خدایا  این مسافرمان که  دختر است  ، بچه بعدی مان پسر باشد تا من اسمش را حسین بگذارم . می دانم که به خاطر این نیت خالص من بچه بعدیمان پسر می شود ."(اعتماد به نفس رو حال می کنین؟) بعد از ظهر ساعت 5 قرار بود با بایایی بریم سونوگرافی . مسافر کوچولو ١٣ هفته و ٣ روز داشت .همان روز جواب غربالگری سه ماهه اول هم آمد و خدا...
26 آذر 1391

عید غدیر

غدیر برای من یک حس غریب است  . عیدی که در پس آن غمی کهن نهفته. نامردی مردمانی که آن روز دست علی علیه السلام را فشردند و هفتاد هشتاد روز بعد پشته های هیزم بر در آسمانی ترین خانه زمین نهادند غمی نیست که شیعه بتواند فراموش کند . الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین بولایه علی بن ابی طالب علیه السلام   ...
26 آذر 1391

خانه تکانی

می دانم که ماه صفر است ، می دانم که تا عید نوروز 95 روز دیگر مانده ولی چاره ای ندارم . باید انجامش دهم . خانه تکانی را می گویم . تا قبل از اینکه بیشتر از این سنگین نشده ام باید خاک و سیاهی این نه ماهه را از خانه بزدایم . می دانم امسال بعد تولد زهرا (ان شاالله) تا شب عید خواب خانه تکانی را هم نمی توانم ببینم. چند وقت پیش کشوهای آشپزخانه را تکاندم . بابایی کلی به من خندید که تا عید اینها دوباره کثیف می شوند ولی من اعتقاد دارم تمیز کردن گرد و خاک سه ماهه راحت تر از گرد و خاک یک ساله است . بابایی قویاً مخالف حضور کارگر در خانه است و می گوید که خودم همه کارها را انجام می دهم ، تا اینجا می توان با قضیه کنار آمد ولی با صبر و حوصله بی مثال ...
26 آذر 1391

ما برگشتیم

سلام دوست جونای خوبم . غبیت ما به پایان رسید. تو این مدت هر موقع که خواستم چیزی بنویسم یاد جهنم ایرانی ها ! می افتادم :یه وقت قیف هست قیرریز نیست ، یه وقت قیرریز هست قیف نیست، یه وقت هر دو هستن قیر نیست و الی اخر . اوضاع من هم اینجوری بود : یه وقت کامپیوتر بود من وقت نداشتم . یه زمان وقت داشتم نمی دونستم چی بنویسم ، یه وقت می دونستم چی بنویسم کامپیوتر خراب بود و این خرابی تا دیشب ادامه داشت. دیشب هی به بابایی گفتم پاشو بریم یه چیزی بنویسیم کل تهران! دنبالمون می گردن می گفت باشه و بعد به کار خودش ادامه می داد. دیروز با زهرا عسلی رفتیم پیش دکتر برای چکاپ 30هفتگی. دخترم 29 هفته و 5 روزش بود . خدا رو شکر همه چیز خوب بود . آزمایش قند مرح...
21 آذر 1391

کودک شش ماهه

مادری حس غریبی است . از همان لحظه ای که فکر می کنی شاید مادر شده شده باشی رنگ و لعاب زندگیت عوض می شود. حتی آن موقعی که کودکت به اندازه دانه سیب است و در وجودت رشد می کند خیال دل کندن از او بیچاره ات می کند . کودک من الان شش ماهه است . شش ماه را با همه فراز و فرودهایش ، با همه اشکها و لبخندهایش ، با هم سپری کرده ایم . دو ماهی است که تکانهایش را احساس می کنم . اول آرام بود . حالا مثل یک ماهی در دل من به این سو و آن سو می رود . دوست دارم تکانهایش را . همه دوست دارند شیطنتهایش را. بالا و پایین رفتن شکمم برای من و بابایش آخر زندگی است . ته خوشبختی است . شش ماهگی فصل عجیبی است برای ما . چه بچه مان در آغوشمان باشد چه درونمان. کودک من هن...
4 آذر 1391

آزمایش قند - تور اتاق زایمان

دیروز جواب آزمایشم اومد . محدوده نرمال زیر 140 بود و جواب من 151. در تست غربالگری دیابت بارداری من از غربال رد نشدم و اینور غربال موندم . حالا باید برم برای مرحله بعد . مادری می گوید شاید اشتباه شده و دایی جون می گوید همه خطاهای آزمایشگاه در مورد فاطمه صدق می کند . ( در مورد خطاها و اشتباهاتی که در این مدت تن ما را لرزاند بعداً یک پست مفصل می نویسم.) دایی می گوید بچه ات خیلی عسلی است قندت بالا رفته !  چی کار کنیم دیگه پسر دایی اش که قندی باشه این یکی هم عسلی می شه  ! امروز بابایی دفترچه بیمه ام را برد دکتر اداره برایم آزمایش بنویسد . نیم ساعتی معطل شده بود . وقتی هم که رفته بود داخل آقای دکتر از اول دفترچه شروع کرده بوده ب...
29 آبان 1391