زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

آغوش مادر

نمي دانم چرا برايم عادي نمي شود ديدن بچه هايي كه مادر ندارند ؟ حتي اگر ديگر بچه نباشند و مانند " يلدا " خانم زيبا و دوست داشتني سي و سه ساله اي باشد يا مثل " آرمين "  جوان بيست و سه ساله اي باشد كه خودش ديگر مرد يك خانواده است . دلم براي تك تك لحظه هاي  كودكي " يلدا و آيدا " مي گيرد كه وقتي ده ساله و نه ساله بودند سايه مادرشان از سرشان كم شد . دلم براي روزهاي تولد " آرمين " مي گيرد كه دقيقا تاريخش با تاريخي كه روي سنگ قبر مادرش نوشته شده يكي است . نمي دانم هنوز بزرگ نشده ام ، هنوز همان احساسات كودكانه در وجودم موج مي زند وقتي " نوزاد " بيست و سه سال  پيش را مي بينم كه لحظه بدن...
20 مهر 1393

سوره ناس

من : قل اعوذ برب ..... زهرا : ناس  من : ملك ... زهرا : ناس  من : الاهٍ... زهرا : ناس  پس از دوبار پرسيدن و جواب دادن براي بار سوم مي پرسم :  من : قل اعوذ برب .... زهرا : نمي دونم !!!
20 مهر 1393

بلدم

قطعه اي مربوط به بالا و پايين بردن نرده هاي تختش را در آورده و به من مي گويد " بذا سر جاش " مي گويم من بلد نيستم بابا بلده درستش كنه ، با اعتماد به نفس مي گويد : من بَيَدم ، من بَيَدم ( من بلدم ، من بلدم ) و مشغول جا زدن قطعه مي شود . اين مكالمه تا بابايش بيايد و درستش كند بارها تكرار شد و هر بار دخترك " بَيَد " بودنش را به رخ من مي كشيد !
15 مهر 1393

بدو بدو بازي

زهرا را از بغلم گذاشته ام توي پياده رو ، مي گويم : دوست داري  بدو ، ذوق مي كند و مي گويد : بدو بدو بازي كنيم ( بدو بدو بازي  را بابايش مي گويد وقتي مي خواهد با دخترك دنبال بازي كند ) مي گويم : باشه ، بازي كنيم . قدمهايم را كمي تند مي كنم و به دخترك مي رسم . دختر خانوم اما عليرغم اين همه همكاري من كه حاضر شده ام توي خيابان با چادر  باهاش دنبال بازي كنم ، دنبال بازي من را نمي پسندد و مي گويد  : " بابا بَيَده ، بابا بَيَده " ( بابا بلده ، بابا بلده)  !!! 
15 مهر 1393

بدون عنوان

توي اتاق مشغول خواباندن دخترك هستم . از بابايي مي پرسم : تلويزيون روشنه ؟ مي گويد : خاموشه . زهرا مي گويد : خوابيده ! ايشانا روشن مي شه !  ( ايشالا روشن مي شه )  پانوشت : واژه " خوابيده " را وقتي كامپيوتر ، آيپد ، تلويزيون و موبايل  خاموش هستن به كار مي بريم .
13 مهر 1393

نودل اليت

هر موقع براي زهرا  نودل اليت درست مي كردم مي گفتم بيا ماكاروني بخور، يا مي پرسيدم ماكاروني مي خوري ؟  امروز دخترك آمده توي آشپزخانه ، چشمش افتاده به بسته نودل اليت روي ميز ، مي گويد : " نود انيت  مي خوام "  پانوشت : هنوز حرف لام ، گاهي سين تلفظ مي شود و گاهي نون . 
13 مهر 1393

تنبل خانه شاه عباسي

زهرا ايستاده و مي گويد : توپ بازي كنيم . من هم روي مبل نشسته ام و مي گويم : باشه ! توپ تو ي خانه ات هست ، بيا بده بازي كنيم . ( خانه اسباب بازي زهرا ، كنار مبل و در واقع كنار من است ) . با خنده نگاهم مي كند ، چند قدم جلو مي آيد و مي نشيند روي زمين . مي گويد : من نشستم  ! حال برداشتن توپ را ندارم مي گويم : پاشو توپ بيار بازي كنيم ، جواب مي دهد : من نشستم ! دوباره  تكرار مي كنم : توپ اينجاست بيار بازي كنيم ، و او دوباره مي گويد : نشستم !!!  هيچي ديگه تنبل خانه شاه عباسي راه انداخته ايم ما اينجا ، هيچ كس حاضر به ترك موقعيتش نشد كه نشد !!! يه همچين  انسانهايي هستيم ما ! پانوشت : توجيه تنبلانه :امروز عرفه بود ، روزه بودم ، ...
13 مهر 1393

امر به معروف

" مامان پُشو نباز بخون " ،  اولين امر به معروف زهرا ،  امروز ظهر وقتي بعد از اذان هنوز پاي تلويزيون نشسته بودم .  گامهايت  در دعوت به حق و نيكي استوار باد تا ابد ....
8 مهر 1393

دخترم

سه چهار روز پيش ، بين خواب و بيداري چشمم مي افتد به زهرا كه  كيفش را انداخته توي دستش ، جلوي در اتاق ايستاده و مي گويد : " من برم دخترمو ببينم " !!!! و از اتاق بيرون مي رود . نمي دانم چقدر گذشت كه آمد بالاي سرم نشست و گفت : " رفتم دخترمو ديدم " !!!!! پانوشت : فكر مي كنم اين جمله اش متاثر از داستان محبوب اين روزهايش " كدو كدو قل قل زن  " باشد .   تاريخ عكس : دوازده تيرماه ( با يه كيف ديگه داشت مي رفت دخترشو ببينه ! )                                              &...
4 مهر 1393

عروسي

زهرا صبح عكس عروسيمان را كه روي ديوار است نشان مي دهد و مي گويد :  " مامانو بابا " ؛ " مامانو بابا عروس شدن " ؛ " مامان عروس شده " ؛ " بريم عروسي " ! كاش چيز ديگري از خدا مي خواست : امشب عروسي دعوت بوديم ! در مسير رفتن يكي دو بار گفت : " سباس ( لباس ) عروس پوشيدم "  و بعد اضافه كرد : " بريم پيش عروس "  و عجيب خوش گذراند و لذت برد ! از اول تا اخر مجلس روي پله جايگاه عروس و داماد نشسته بود و دست ميزد و هراز گاهي هم تكاني به خودش مي داد !  خلاصه اينكه بنده كلا اين دو ساعت را يا ايستاده بودم يا راه مي رفتم ! موقع خداحافظي براي عروس دست تكان داد و...
1 مهر 1393