زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

آزمایش قند - تور اتاق زایمان

دیروز جواب آزمایشم اومد . محدوده نرمال زیر 140 بود و جواب من 151. در تست غربالگری دیابت بارداری من از غربال رد نشدم و اینور غربال موندم . حالا باید برم برای مرحله بعد . مادری می گوید شاید اشتباه شده و دایی جون می گوید همه خطاهای آزمایشگاه در مورد فاطمه صدق می کند . ( در مورد خطاها و اشتباهاتی که در این مدت تن ما را لرزاند بعداً یک پست مفصل می نویسم.) دایی می گوید بچه ات خیلی عسلی است قندت بالا رفته !  چی کار کنیم دیگه پسر دایی اش که قندی باشه این یکی هم عسلی می شه  ! امروز بابایی دفترچه بیمه ام را برد دکتر اداره برایم آزمایش بنویسد . نیم ساعتی معطل شده بود . وقتی هم که رفته بود داخل آقای دکتر از اول دفترچه شروع کرده بوده ب...
29 آبان 1391

این روزهای ما ...

پنجشنبه صبح من و زهرا کوچولو به اتفاق مادری و پدربزرگ ، امیرحسین قندی و مامان جونش و عمه کتی من رفتیم هایپر استار . دوران عقد  یک بار با بابایی و عمه جونی رفته بودیم اونجا سرویس طلا ببینیم (نه که ما خیلی مایه داریم گفتیم شاید اونجا یه سرویس بپسندیم دیگه نریم بازار !) سهم زهرا کوچولو از خرید پنجشنبه 6 بسته دستمال مرطوب بود ولی امیرحسین قندی یه کم بیشتر کاسب شد ! ساعت 3 بابایی از نمایشگاه آمد و با هم رفتیم خانه مامانی بابا(مادربزرگ مادری بابا) . از قبل از سفر کربلا یعنی از خرداد ماه به دیدنش نرفته بودم . چقدر بنده خدا ذوق زهرا کوچولو رو می کرد . دستش را روی شکم من می گذاشت و قربان صدقه من و نی نی و بابایی می رفت . بعد از نماز مغرب...
27 آبان 1391

خبر فوری

بابایی الان زنگ زد و خبر داد که بابا بزرگ زهرا به هوش اومدن و کلی هم صحبت کردن از جمله اینکه به فاطمه (بنده) سلام رسوندن و به قول بابایی کلی هم اوامر فرمودن !! انشااله سایه همه پدر ها و مادرها بالای سر بچه هاشون مستدام باشه و بچه ها تا توان دارند اوامرشون رو اجرا کنند . پانوشت : به قول خاله قزی بچه ها جیب مامان باباهاشونو نزنن ، اجرای اوامر پیشکش ...
27 آبان 1391

سالگرد ازدواج

درست سه سال پیش در چنین روزی یعنی عید غدیر (15 آذر 1388) من و بابایی زندگی مون رو زیر یک سقف شروع کردیم . عمه جونی می گفت پدربزرگ سال قبل از ازدواج ما  از آقای پناهیان شنیده بودن که اطعام دادن در روز عید غدیر کار بسیار بزرگ و پسندیده ایست . پدربزرگ نیت می کنه که سال دیگه عید غدیر اطعام بدن که دقیقاً عید غدیر سال بعد ولیمه روز عید غدیر با ولیمه عروسی ما همراه می شه . جالب بود سالنی که قرار شده بود  جشن رو برگزار کنیم دو روز خالی داشت که یکی از اونها عید غدیر بود .(اونهم سه ماه مونده به برگزاری مراسم) مامان جونم تو اگر نیت کنی و یک قدم به سمت خدا بری خدا برای تو دهها قدم بر می داره .     پا نوشت : س...
13 آبان 1391

سالگرد ازدواج

درست سه سال پیش در چنین روزی یعنی عید غدیر (15 آذر 1388) من و بابایی زندگی مون رو زیر یک سقف شروع کردیم . عمه جونی می گفت پدربزرگ سال قبل از ازدواج ما  از آقای پناهیان شنیده بودن که اطعام دادن در روز عید غدیر کار بسیار بزرگ و پسندیده ایست . پدربزرگ نیت می کنه که سال دیگه عید غدیر اطعام بدن که دقیقاً عید غدیر سال بعد ولیمه روز عید غدیر با ولیمه عروسی ما همراه می شه . جالب بود سالنی که قرار شده بود  جشن رو برگزار کنیم دو روز خالی داشت که یکی از اونها عید غدیر بود .(اونهم سه ماه مونده به برگزاری مراسم) مامان جونم تو اگر نیت کنی و یک قدم به سمت خدا بری خدا برای تو دهها قدم بر می داره .     پا نوشت : س...
13 آبان 1391