زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

بدون عنوان

خداوندا ! زهرا هنوز عطر بهشت مي دهد ، مپسند كه اين  رايحه بهشتي  ، با افكار و اعمال ناصواب من از وجودش رخت بربندد.   خداوندا ! تو شاهد باش در اين شب تاريك كه اين فرشته بهشتي در آغوش من شير مي خورد ، من  ملتمس دعا به بانويي شدم كه با گوشه نظرش ، زهرا را در وجودم پروراندي ، بانوي آسمانها و زمين ! مهربان مادر ما ، اين شكوفه بهشتي كه با عنايت شما در زندگيمان جوانه زده را به خودتان مي سپارم از همه بدي هاي رفتار و افكارم ، از همه خيالات و اوهام ، از همه زشتي ها و پليدي هايي كه به سبب رفتار و تربيت نادرست من در كمين وجود بهشتي اش نشسته اند . مي سپارمش به شما ، به مهربانترين مادر عالم ، مواظبش باشيد، مواظبم باشيد ...&n...
16 آذر 1393

بدون عنوان

"مامان كدومشو مي خواي ؟ "  " مامان مي خواي يه سباس ( لباس ) خوشگن برات بيارم ؟ "   " مامان مي خواي يه سباس ( لباس ) بوزورگ ( بزرگ ) برات بيارم ؟"   جملات دخترك است اينها وقتي چشم به كمد لباسهايش دوخته !  نظر سنجي ادامه دارد :  در حال بيرون كشيدن لباسها از كمد :   " اينو عمو توپيق ( توفيق ) خريده مي خواي ؟ "  " اينو مادي خريده مي خواي ؟ "  من هيچ كدام را نمي خواستم ! نه لباس خوشگن نه لباس بوزورگ ! نه اينكه عمو توپيق خريده نه انكه مادي هديه داده !! من فقط مي خواستم اين اتاق براي يك ساعت هم كه شده مرتب بماند كه نماند مثل هميشه !!&nb...
12 آذر 1393

روزه

از زهرا مي پرسم : من فردا روزه بگيرم ؟ مي گويد : نه نگير !  مي پرسم : روزه يعني چي ؟  جوابش جالب است : " خانوما شعر مي خونن !!!"  روزه را با روضه اشتباه گرفته اين طفل معصوم ! 
12 آذر 1393

قصه ، خواب ...

بعضي شبها كه كنار دخترك روي زمين مي خوابم و برايش قصه مي گويم تا خوابش ببرد، آنقدر قشنگ قصه مي گويم كه وسط قصه خودم خوابم مي برد ! خوابم مي برد كه هيچ ، خواب هم مي بينم !  ناگهان داستان " بز بز قندي " پيوند مي خورد با چيزهايي كه من در خواب مي بينم و مو به مو تعريف مي كنم !! به خودم كه مي ايم دخترك را مي بينم كه متعجب دستش را به علامت سوال بالا آورده كه " مامان ! چي داري مي گي ؟؟؟  گصّه مي گي ؟؟؟ " !!!  پانوشت : اين قصه گفتن ها عمرا اگر اثر داشته باشد براي خواباندن دخترك   ! چاره اول و اخر خوابش  ، شير خوردن است . 
10 آذر 1393

بدون عنوان

مدتهاااااست که می خواهم این پست را بنویسم ولی واقعا فرصتی پیدا نمی کنم . دیگر از ان شب زنده داری ها و اینترنت گردی های شبانه هم خبری نیست . شبها پای تخت دخترک خوابم می برد و حتی حال بر خاستن از زمین و رفتن به اتاق خودمان را هم ندارم ! بعد از ظهر ها هم در فاصله خواب یکی دو ساعته زهرا ان قدر کار از در و دیوار خانه می ریزد که فکرم هم به وبلاگ نوشتن نمی رود . شاید همه اینها بهانه باشد ولی در جدال من و روزمرگی ها ، برنده همیشه روزمرگی است متاسفانه ! به رسم دوستی برایم دعا کنید که خداوند برکتی به وقتم دهد و همتی مضاعف به من تا این گونه روزهای بی بازگشت جوانی را تلف نکنم . این مطلب خودش یک پست شد ! پستی که می خواستم بنویسم و عکسهای بیمارستان زهر...
8 آذر 1393

غسل جمعه

دخترك ! بزرگ مي شوي و از اين زخم روي پيشاني اگر بماند اثري ، خطي نقره اي و كوچك بر جاي مي ماند . دكتر تا دو روز استحمام را ممنوع كرد . نمي دانم حكمتش چه بود كه پنجشنبه اين اتفاق بيفتد و تو بنده كوچك الهي از هفتاد و سومين غسل جمعه ات باز بماني ؟  هفتاد و دو جمعه ، در حضر و در سفر ، نوراني شدي به بركت غسل جمعه ... معني غسل را از مدتها پيش با زبان كودكانه گفته بودم تا بداني غسل جمعه كه مي كني يعني چه ؟  " غسل يعني آب بازي ، آب بازي كه براي خدا مي كنيم " ! چه خوشحال شدم ان روز كه بي مقدمه گفتي " بريم غسن جمه بكنيم " يا ان روز كه رفتي زير دوش حمام ايستادي و گفتي " غسن جمه مي كنم " ! بپذيرد خداون...
24 آبان 1393

شكاف

پدري كه زنگ در را زد ،  دختركي كه دويد به سمت اتاق،  صدايي حاصل از يك برخورد ،  دختركي كه روي زمين افتاده ،  پيشاني شكافته شده و خون آلود ،  دختركي زرد پوش در سالن انتظار اتاق عمل ،  مادري در كنار دخترك ، در انتظار بردن جگرگوشه به اتاق عمل ،  كودكي آرام خفته بر تخت ، ماسك اكسيژن بر صورت ،   دختري بيدار شده و بي قرار ،  و حالا نازداري خوابيده در جلوي برنامه كلاه قرمزي .... اين بود شرح حال امروز ما ..... پانوشت : خدا رو هزار مرتبه شكر حالش خوب است . قرنيز ديوار پيشاني دخترك را شكافت ، شكاف بزرگ نبود ولي عمقش به استخوان رسيده بود . سهم دخترك از اتاق عمل بيمارستان سه ب...
22 آبان 1393

شب هفتم محرم

لحظات غروب آفتاب است ....دلم مي گيرد كم كم ...خنده هاي دخترك رنگ ديگري برايم مي گيرد ... شب هفتم در راه است ... انگار هميشه محرم برايم از شب هفتم شروع مي شود ...  خداوندا ما را در جمع عزاداران ارباب بپذير !
9 آبان 1393

شب اول محرم

هنوز آب خوردن هايت برايم تكراري نشده ....  هنوز دهان باز كردنهاي شبانه ات براي نوشيدن جرعه اي آب برايم عادي نشده ... گاهي آب ته استكان كوچكت را نظاره مي كنم تا ببينم  يك بچه نوزده ماهه چقدر آب مي خورد وقتي خيلي تشنه است : يك نصف استكان ! طفل شش ماهه با چقدر آب سيراب مي شد ؟ "" اين خبر را برسانيد به كنعاني ها                    بوي پيراهن خونين كسي مي آيد ""  
3 آبان 1393