زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 5 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

روزه- ٢

به سختي از توي ماشين ظرفشويي يك ليوان برداشته و خودش را رسانده پاي يخچال كه از أب سردكنش آب بردارد . بالاخره موفق مي شود كمي أب در ليوانش بريزد ، چه خوش حال است ! مي گويد : شما آب مي خوري ؟ مي گويم نمي خورم . مي پرسد : روزه اي ؟!!   
3 آبان 1393

روزه

زهرا مشغول خوردن مغز تخمه است . بارها به من تعارف مي كند : مامان بخور ! و من هر بار مي گويم : نمي خورم مامان جون ، من روزه ام . مي گذرد ... يادم نيست چه خوراكي برايش آوردم ، پرسيدم : مي خوري ؟ جواب داد : نمي خورم ، روزه ام !!!  پانوشت : " هل اتي " امروز از آسمان بر زمين آمد ...
29 مهر 1393

بدون عنوان

خانه مادرم : زهرا جلوي بي بي انيشتين نشسته و امير حسين ( پسر دايي زهرا ) در رفت و امد است و ما در آشپزخانه مشغول خوردن نهار . صداي زهرا بلند مي شود : وووويييي !! اتفاقي نيوفتاده بود فقط امير حسين " چالش سطل آب يخ " را براي زهرا اجرا كرده بود با آن ليوان آب سبز رنگي كه دقايقي قبل مادري  آب خنك درونش ريخته بود !!! پانوشت : اين را ننويسم مديون اميرحسين مي شوم ، يك ساعت قبلش امير آمده بود دست زهرا را بگيرد كه ..... روم سياه ، شرمنده ،  فقط جاي دندانهاي زهرا را ديدم روي دست امير ! و دختركي كه با افتخار به همه مي گفت : " دست اميرو من گاس گرفتم !!
26 مهر 1393

بدون عنوان

خانه مادرم ، زهرا و امير حسين ( پسر دايي زهرا ) با هم بازي مي كنند . زهرا دست مي كشد روي لباس امير حسين و مي گويد : امير چه سباس ( لباس ) خوشگني پوشيدي ! دقايقي بعد دمپايي مي آورد و مي گذار جلوي پاي اميرحسين و خودش هم مي نشيند كه دمپايي را پاي امير بكند. مي گويد : امير بپوش ، چه خوشگن مي پوشي !
26 مهر 1393

پيشي

زهرا عاشق پيشي هاست . تا مدتها وقتي پيشي توي خيابان مي ديد به سراغش مي رفت و مي گفت : پيشي ! خوبي ؟ الان ديالوگش عوض شده : پيشي سنااااام ( سلااااام ) ( با صداي خيلي بلند بخوانيد !).  چند روز پيش يك بچه گربه ديديم ، نزديك كه شديم فرار كرد . به زهرا گفتم : پيشي ترسيده ، گناه داره بيا بريم . در همان حال كه دستش را گرفته بودم كه برويم رو به سمت گربه كرد و گفت : پيشي گناه داري ؟؟! پانوشت : زهرا وقتي جوجوها ( پرنده ها ) را در خيابان مي بيند مي گويد : جوجو بيا خونه ما !
26 مهر 1393

پاستيل

صبح روز عيد غدير يك بسته پاستيل براي زهرا خريديم . پشت در خانه مادرم دختر كوچولوي همسايه را كه از قضا از سادات هم بود ديديم .  بسته پاستيل را از زهرا گرفتم و به خانم كوچولو تعارف كردم ، خانم كوچولو هم كلا بسته را گرفت و  بعد از روبوسي با زهرا رفت ! دقايقي بعد زهرا انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي افتاده گفت : پاستيلم ، پاستيلم ، بابايي گفت : اشكال نداره بابا دوباره برات مي خريم . همان طور كه گفتم اين اتفاق صبح دوشنبه افتاد ، حالا امشب ( جمعه شب ) وقتي رسيديم پشت در خانه مادرم ، زهرا بي مقدمه گفت: دوستم پاستيلو برد !! بابايي گفت : نوش جونش بابا ، زهرا راه مي رفت و مي گفت : دوست نوشْ جون !!
26 مهر 1393

رانندگي

قسمت بار كاميون پلاستيكي اش را از جا در آورده ( كاميون بيچاره را مي گذارد زمين و مي نشيند رويش كه مثلا سوارش شود ) مي دهد دست من كه درستش كند ، در همان حالي كه منتظر است مي گويد : مامان من مي خوام رانندگي كنم !
26 مهر 1393

بدون عنوان

زهرا در حال خوردن نان و پنير وارد آشپزخانه مي شود . مي پرسم : نون و پنيرت رو خوردي يا هنوز تو دهنته  ؟ جواب مي دهد : توي دِلَمه !!!
24 مهر 1393

اندازه

براي زهرا شلوار پيشبدي بافته ام . به دخترك مي گويم : براي امير حسين ( پسردايي زهرا ) شلوار ببافم ؟ مي گويد : نه ! مي پرسم : چرا ؟ جواب مي دهد : اندازش نيست !!!
24 مهر 1393