عروسي
زهرا صبح عكس عروسيمان را كه روي ديوار است نشان مي دهد و مي گويد :
" مامانو بابا " ؛ " مامانو بابا عروس شدن " ؛ " مامان عروس شده " ؛ " بريم عروسي " !
كاش چيز ديگري از خدا مي خواست : امشب عروسي دعوت بوديم !
در مسير رفتن يكي دو بار گفت : " سباس ( لباس ) عروس پوشيدم " و بعد اضافه كرد : " بريم پيش عروس "
و عجيب خوش گذراند و لذت برد ! از اول تا اخر مجلس روي پله جايگاه عروس و داماد نشسته بود و دست ميزد و هراز گاهي هم تكاني به خودش مي داد ! خلاصه اينكه بنده كلا اين دو ساعت را يا ايستاده بودم يا راه مي رفتم !
موقع خداحافظي براي عروس دست تكان داد و چند ثانيه بعد نق نق و بعد هق هق اش شروع شد . عجبيب بي تابي مي كرد. صورتش از اشك خيس شده بود . توي ماشين خوابش برد.
همه اين داستانها براي اين بود كه به اينجا برسم :
امشب خاطرم رفت پيش آن روزي كه دخترك من سرمست پوشيدن " سباس عروس " باشد ، شاد و خوشحال در لباس سپيدش در مجلس بخرامد و آخر شب ، درست مثل امشب ، موقع بيرون رفتن از سالن در آغوش من گريه كند و اشك صورتش را خيس كند . كه مطمئنم اگر باشم ، صورت من خيس تر از صورت او خواهد بود . آن شب - اگر آن شبي باشد - ، من و بابايش - اگر باشيم - تنها به خانه بر مي گرديم و سرك مي كشيم به اتاق خاليي كه " عروس كوچولوي خفته " ديگر در آن نيست ....
و آن سو تر چراغ خانه اي آنشب روشن خواهد شد كه انشاءاله مهد پرورش شيعيان علي عليه السلام باشد .....
پانوشت ١) : غصه عظيم من در چهل روزگي زهرا : " اين بچه بزرگ مي شه عروسي مي كنه مي ره ما ديگه نمي بينيمش ، دلمون براش تنگ ميشه " !!!!!
پانوشت ٢) لباس زهرا را كه تنش كرديم گفت : ميبه مي خوام ( ميوه مي خوام ) من هم براي اينكه لباسش كثيف نشود گفتم مي رويم عروسي ميوه مي خوريم. يك ربع بيست دقيقه بعد بچه طفل معصوم در حالي كه مي دويد با خودش مي گفت : " بريم عروسي ميبه بخوريم " طفلكي ! چقدر من خبيثم !!!!! ( آخر سر شيطنتش اجازه نداد تو عروسي ميوه بخوره )