زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 13 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

عروسي

1393/7/1 1:31
نویسنده : مامان فاطمه
251 بازدید
اشتراک گذاری

زهرا صبح عكس عروسيمان را كه روي ديوار است نشان مي دهد و مي گويد :

 " مامانو بابا " ؛ " مامانو بابا عروس شدن " ؛ " مامان عروس شده " ؛ " بريم عروسي " !

كاش چيز ديگري از خدا مي خواست : امشب عروسي دعوت بوديم !

در مسير رفتن يكي دو بار گفت : " سباس ( لباس ) عروس پوشيدم "  و بعد اضافه كرد : " بريم پيش عروس " 

و عجيب خوش گذراند و لذت برد ! از اول تا اخر مجلس روي پله جايگاه عروس و داماد نشسته بود و دست ميزد و هراز گاهي هم تكاني به خودش مي داد !  خلاصه اينكه بنده كلا اين دو ساعت را يا ايستاده بودم يا راه مي رفتم !

موقع خداحافظي براي عروس دست تكان داد و چند ثانيه بعد نق نق و بعد هق هق اش شروع شد . عجبيب بي تابي مي كرد. صورتش از اشك خيس شده بود . توي ماشين خوابش برد. 

 

همه اين داستانها براي اين بود كه به اينجا برسم :

امشب خاطرم رفت پيش آن روزي كه دخترك من سرمست پوشيدن " سباس عروس " باشد ،  شاد و خوشحال در لباس سپيدش در مجلس بخرامد و آخر شب ، درست مثل امشب ، موقع بيرون رفتن از سالن در آغوش من گريه كند و اشك صورتش را خيس كند . كه مطمئنم اگر باشم ، صورت من خيس تر از صورت او خواهد بود .  آن شب - اگر آن شبي باشد - ، من و بابايش - اگر باشيم - تنها به خانه بر مي گرديم و سرك مي كشيم به اتاق خاليي كه " عروس كوچولوي خفته "  ديگر در آن نيست ....   

و آن سو تر چراغ خانه اي آنشب روشن خواهد شد كه انشاءاله مهد پرورش شيعيان علي عليه السلام باشد .....

پانوشت ١) : غصه عظيم من در چهل روزگي زهرا : " اين بچه بزرگ مي شه عروسي مي كنه مي ره ما ديگه نمي بينيمش ، دلمون براش تنگ ميشه " !!!!!

پانوشت ٢) لباس زهرا را كه تنش كرديم گفت : ميبه  مي خوام ( ميوه مي خوام ) من هم براي اينكه لباسش كثيف نشود گفتم مي رويم عروسي ميوه مي خوريم. يك ربع بيست دقيقه بعد بچه طفل معصوم در حالي كه مي دويد با خودش مي گفت : " بريم عروسي ميبه بخوريم "  طفلكي ! چقدر من خبيثم !!!!! ( آخر سر شيطنتش اجازه نداد تو عروسي ميوه بخوره )

پسندها (4)

نظرات (7)

ما( من و گاهی بابا )
1 مهر 93 6:14
ماشاالله چقدررررررررر وقت بود ندیده بودنش ، خیلی بزرگ شده
ما( من و گاهی بابا )
1 مهر 93 6:15
ندیده بودمش....
راهي نزديک براي کســب درآمـــد بالا...
1 مهر 93 7:49
دوســـــــــت خـــــوبمـــــــ ســـــلاااااااااااااااااااااااااااااااااااامــــــــــ... ميگمـــ دنــبـــالــــــ "يه مجموعه ي آمـوزشي اشتغال زايي و کســب درآمد با سرمـــايه كــم براي خـــودت مي گرديـــ" ؟؟ درســته ؟؟ از شما دعــوت مي کنم که از ايـــن محصــــول بسيار بي نظير و فوق العاده و ديگر محصولات ما ديدن کنيد از اين فرصت استفاده کنيد، به راحتي خريد کنيـــد و يک خريد لــذت بخــش را تجربه کنيد ... شما مي توانيد با خيالي آسوده توضيحات تمامي محصولات موجود را مشاهده و آگاهانه خريــد کنيد... ما 24 ساعته در دسترستان هستيم و تا پايان مراحل خريد در کنارتان مي مانيم در خــــانــــه سفـــارش دهــيـــــد ، در خـــــانـــه دريافــــت کنيـــد و در خـــانــه پرداخــــت کنيد... شــــــــــــــــاد و پيــــــــــــــــروز باشـــــــــــــــــي.....
مامان امیـــرحسیــــن
1 مهر 93 10:24
خيلي قشنگ نوشته بودي عزيزم!!
مامان فاطمه
پاسخ
سلام مهربان بانو ، نظر لطفتونه
مینا مامان محمدمهدی
2 مهر 93 8:03
ای جانم چه زیبا نوشته بودی اشکم در امد واقع بچه ای که با زحمت بزرگش میکنی یه روزی به سادگی از کنارت میره ؛بچه ای که با صدای نفسهاش خوابت می برد خیلی راحت ازت جدا می شه
مامان فاطمه
پاسخ
خودم اينقدر گريه كردم تا اينو نوشتم همون جوري كه ما راحت از پدر و مادرهامون جدا شديم و رفتيم دنبال زندگي مون يه روزي اين فسقليا هم از ما دل مي كنن و مي رن
بابا
6 مهر 93 0:51
برما هم رفتن نو از کنارمان بسیا سخت و طاقت فرسابود ولی.چه باید کرد ...این تقدیرست که اسلام و طبیعت انسان برایش رقم زده فقط باید دعا کرد که همسرش ان باشد که او در ارزویش بوده و عاقبتشان ختم به خیر باشد
مامان فاطمه سما
6 مهر 93 1:22
وای منم همش به این فکر میکنم که وقتی این قلقلی عروس بشه من و باباییش چکار کنیم؟ فقط آرزومون اینه که به قول پدر شما همسر خوبی نصیب دخترم بشه.
مامان فاطمه
پاسخ
ايشالا ايشالا