زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 28 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

زهراي خودمان

آمدم بگويم دوباره زهراي خودمان شدي ....... با همان گريه ها و ضجه هاي شبانه ! بعدا نوشت : دخترک تا ٥ صبح یکسره بیتابی می کرد .
29 فروردين 1392

مدیریت بحران

دخترک دو سه روزی است خوش اخلاق شده فکر کنم اثر امپرازوله. دیروز بی سابقه ترین روز عمرش راگذراند : شیر می خورد و می خوابید و می خندید! اینقدر این بچه بی تابی میکرد ( از اول تولدش تا دو سه روز قبل ) وقتی آرام میشد یا می خوابید من و بابایی نگرانش میشدیم که نکنه مریض شده ! یعنی تو اون روزای وحشتناک مریضی من هم این بچه لحظه ای چشم روی هم نمیذاشتا ! دائم گریه می کرد و شیر می خواست. خدا انشالا همه مریضا رو شفا بده این دختر کوچولو ما رو هم از نگاهش محروم نکنه . امروز دخترک یک ساعت و نیم تو تختش با خودش بازی کرد و اجازه داد مادر خواب آلودش یه سری رو بالش بذاره ! ساعت ٩:١٥ همراه مامان جونش برای صرف صبحانه تشریف برد طبقه پایین پیش پدربزرگ و مادربزرگش...
28 فروردين 1392

نذر مامان

"نیت کردم بچه ام رو سال دیگه با کالسکه پشت دسته عزاداری حضرا زهرا سلام الله علیها ببرم " نیتی که من پارسال شب شهادت حضرا زهرا سلام الله علیها، توی یه شب بارونی ، پشت دسته عزاداری مسجد حضرت ابوالفضل علیه السلام کردم و امشب سه تایی رفتیم تا نذر مامان رو ادا کنیم باز هم در یک شب بارانی. و عجیب دلم به یاد دوستانم بود که این روزها در انتظار فرشته ای کوچک از جانب خدایند.           ...
25 فروردين 1392

روضه مادرانه

سختی بیماری یک طرف ، غصه دخترک یک طرف. دلم برایش می سوخت که مادرش را کنارش حس نمی کرد ، آغوش مادرش پرمهر ولی خسته بود  ، آن قدر خسته که حتی نمی توانست جثه کوچک او را تحمل کند . دلم برای دخترک می سوخت که قرار بود از مادرش جدا شود. گرچه زن دایی با سخاوت حاضر شده بود شیره جانش را بین او و دردانه اش قسمت کند ومادری واقعاً در حقش مادری می کرد ولی جگرم می سوخت برای آن لحظه ای که او گریه کند و بر خلاف همیشه که هنگام گریه می شنید : گریه نکن عزیزم مامان اینجاست ، " مامان " کنارش نباشد. دخترم چقدر تنها می شد . اصلاً بچه بی مادر چقدر تنهاست . همه عالم هم که مهر و محبتشان را نثارش کنند بازهم بی کس است. همه مادرها این را می دانند، همه مادرها جگر...
25 فروردين 1392

خواب

كم كم دارد يادم مي رود شب هايي را كه قبل از ساعت ٣ مي خوابيدم . همانطور كه بعدا يادم مي رود شب هايي را كه ساعت ٣ مي خوابيدم ! حسرت زود خوابيدن و خوب خوابيدن را نمي خورم ولي بعدها حسرت اين دير خوابيدن ها و بد خوابيدن ها در كنار دخترك را خواهم خورد. اينكه اينجا از شب زنده داري هايمان مي نويسم دليل دلزدگي نيست ، دليلش اين است كه من اين شبها را دوست دارم و دوست دارم كه يادم بماند شيريني شان را . دوست دارم امشب يادم بماند شبي كه با پشتوانه ٥ ساعت خواب در ٢٤ ساعت قبل ، تا ساعت ٢:٣٠ با دخترك بيداريم و من وجودم لبريز از رضايت است....
24 فروردين 1392

عزادار کوچولو

از سه شنبه روضه خانه مادری شروع شد . مراسمی که یک سال منتظر بودم با کوچولوم در آن شرکت کنم که خدا رو شکر روزیمان شد. دوشنبه شب زهرا بدقلقی می کرد: مثل همیشه !  کلی توی خونه راهش بردم ، ازش خواستم دعا کنه ما بتونیم فرداصبح بریم روضه ، دعا کنه خانم ما را به مجلسشان دعوت کنند. اعتقاد عجیبی به دعوت در این مجالس دارم تا توفیق و دعوت نباشد پای آدم به اینجاها نمی رسد حتی اگر خانه مادرم باشد . زهرا رو که بردم کلی همه ذوق کردن آخه مجلس قبلی که ماه صفر بود نینی تو دل من بود . کریر زهرا رو گذاشتیم روی اپن آشپزخانه . سنران گفت بچت دختره یا پسر؟ گفتم دختره. گفت : همونه ، به نمایش گذاشتیش ! تازه برای سلامتی "نوزادمون" صلوات هم فرستادن. فسقلی یه کم ...
23 فروردين 1392

بدون عنوان

دست شون درد نكنه ..... اگر نبودن معلوم نبود بتونم اين شام يخ كرده رو الآن بخورم يا نه ( منظور از الآن ساعت ١٢ شبه ) ، من كه خيلي ازشون راضيم ، دخترك هم دوست شون داره ، براشون دست و پا ميزنه، مي خنده و آغون مي كنه . البته بيشتر از پنج شش دقيقه نمي تو نه تحملشون بكنه، من به همين چند دقيقه كه الآن به پايان رسيد! هم قانعم . الاقل تا صبح گرسنه نموندم. من برم به احياي امشب برسم . راستي خرساي مهربون بالاي تخت زهرا رو مي گفتما!!!       ...
23 فروردين 1392

يه شبه مهتاب .....

ساعت ٢ بامداد : زهرا از ساعت نه و نيم كه شير خورده و خوابيده بيدار نشده. بغلش مي كنم ، مي آييم توي هال ، بين خواب و بيداري نيم ساعت شير مي خورد . مي گذارمش توي تختش ، دراز مي كشم ، يادم مي ايد كه رانيتيدش را ديشب نداده ام . دارويش را مي دهم ، نيم سي سي هم ويتامينش مانده ، ان را هم ميدهم ، انگار توي گلوي دخترك گير مي كند ، بغلش ميكنم ، به پشتش مي زنم و دوباره مي آييم توي هال . يه كم شير مي خورد و خوابش مي برد . دوباره ميگذارمش توي تختش و دراز مي كشم .چند دقيقه بعد بيدار مي شود . دوباره بغل دوباره هال ! راهش مي برم ، آروغش را مي گيرم ( حافظه كوتاه مدتم خراب شده فكر كنم اين وسطا دوباره شير خورد) مي گذارمش توي كرير ، چشمان دخترك به سان دو نورا...
19 فروردين 1392