يه شبه مهتاب .....
ساعت ٢ بامداد :
زهرا از ساعت نه و نيم كه شير خورده و خوابيده بيدار نشده. بغلش مي كنم ، مي آييم توي هال ، بين خواب و بيداري نيم ساعت شير مي خورد . مي گذارمش توي تختش ، دراز مي كشم ، يادم مي ايد كه رانيتيدش را ديشب نداده ام . دارويش را مي دهم ، نيم سي سي هم ويتامينش مانده ، ان را هم ميدهم ، انگار توي گلوي دخترك گير مي كند ، بغلش ميكنم ، به پشتش مي زنم و دوباره مي آييم توي هال . يه كم شير مي خورد و خوابش مي برد . دوباره ميگذارمش توي تختش و دراز مي كشم .چند دقيقه بعد بيدار مي شود . دوباره بغل دوباره هال ! راهش مي برم ، آروغش را مي گيرم ( حافظه كوتاه مدتم خراب شده فكر كنم اين وسطا دوباره شير خورد) مي گذارمش توي كرير ، چشمان دخترك به سان دو نورا فكن ! نگاهم مي كند و مي خندد . معلوم است كه حالش خوب است . دور بين را مي آورم و پشت سر هم ازش عكس مي گيرم . (حيف كه با آيپد نمي تونم عكساشو الآن بذارم )
ساعت ٣:٤٥ بامداد:
پوشك دخترك سرحال را عوض مي كنم و ميگذارمش توي كرير . آيپد رو ميارم خاطره امشبو بنويسم كه نق نق زهرا شروع مي شه . پتوشو ميندازم روي پامو تلاش مي كنم روي پام بخوابونمش. براش آيت الكرسي مي خونم . چند دقيقه اي آروم مي شه ولي دوباره بيتابي مي كنه. دوباره كرير و تكان و گريه !
ساعت ٤:١٠ بامداد :
ما هم چنان توي هالي هستيم و در اين لحظه شب زنده دار ما به خوردن شيرش خاتمه داد
ساعت ٤:٢٥ بامداد :
نوشتنم تموم شد برم بچه رو بذارم تو تختش ، شايد اين پست ادامه داشته باشه !!