زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

بخور

رفته ايم افطاريي كه عموي بابايي به ياد مادرش در منزل او برگزار كرده ، موقع شام كه شد زهرا كه عاشق ظرف يك بار مصرف است زودتر از همه سر سفره  نشست ، كنار من و پدر بزرگش . پدربزرگ كمي بعد دست از خوردن كشيد و در ظرف  يك بار مصرف غذايش را  بست . دخترك اصرار پشت اصرار به پدربزرگ  كه : " باز ، باز " و اشاره مي كرد كه در ظرفش را باز كند . پدربزرگ در نهايت تسليم شد و در ظرف را باز كرد . وقتي در ظرف باز شد ، دخترك رو به پدربزرگش كرد و گفت : بُخُ ( = بخور ) !!! 
14 تير 1393

اولين عكس دو نفره

اوایل تیر بود ، پنج سال پیش ؛ آن روزی که من 8 صبح و 5 بعد از ظهر امتحان داشتم و حدود ساعت 8 شب اولین عکس دو نفره مان را انداختیم لحظاتی بعد از آنکه صیغه محرمیت بینمان جاری شد  ....             کمی بدجنس بشوم  :   تلاشهایش به ثمر نشست ، آقای همسر را می گویم  !!!!!  دو سه هفته بعد از آخرین باری که کت و شلوار پوشیده و گل بدست مهمان خانه مان شده بود ، عروس گلشان مهمان خانه شان شد  راستی عکس آقای همسر کت شلوار پوشیده و گل بدست را در ادامه مطلب گذاشته ام .     ...
9 تير 1393

هفت روز گذشت ...

جمعه ، ششم تیر است ساعت 30: 19 ، مقصدمان خیابان ائمه اطهار ( علیهم السلام ) است . درست مثل جمعه قبل ساعت 30 :19 . مبدا مان این بار فرق می کند .  آن روز از خانه مان حرکت کردیم و امروز از بهشت زهرا . آن روز به دیدار " مامان بزرگ " می رفتیم و امروز از دیدارش بر می گشتیم . جمعه ششم تیر ساعت 22:30 در بزرگراه شهید همتیم ؛ از خانه مامان بزرگ برگشته ایم ،درست مثل جمعه قبل ساعت 22:30 که در بزرگراه شهید همت بودیم  . مثل آن شب چادر جلابیب به سر دارم  ، جای آن روسری صورتی ساتن اما امشب روسری سیاه به سر دارم و به جای آن لباس سفید و صورتی آن شب ، رخت عزا بر تن .... خداحافظ ای خانه کوچک و قدیمی ، خداحافظ ای مسی...
7 تير 1393

خداحافظ ، همین حالا ....

رفتیم و به خاک سپردیم آن بدن نحیف و رنجور را .... دخترک سیاهپوش کنار پیکر سفیدپوش مامان بزرگ ، آخرین بوسه اش را برایش فرستاد  .....          پدربزرگ زهرا قدم به خانه جدیدی مادرش گذاشته بود و برایش می خواند : افهمی یا سیده صغری .... علی ابن الحسین امامک .... و من ناخودآگاه زیر لب می خواندم  : چهارم امام سجاد ، به ما دعاها یاد داد ..... پنجم .... مراسم خاکسپاری که تمام شد ، زهرا مدام سراغ " مامایی ، مامانی " را از من می گرفت ، نشانش دادم آشیانه ابدی " مامایی " را ..... خداحافظ مامان بزرگ ! این بار دیگر به رسم همیشگی خداحافظی هایم نمی گویم انشاءالله ...
2 تير 1393

بدون عنوان

دخترك در حالي كه با دو دستش دو تا ني ني اش را در اغوش گرفته روي پاي من  به اين سو و ان سو مي رود .  با آهنگ لالايي برايش مي خوانم : من بچه شيعه هستم  ...... پيامبرم محمد (صلي الله و عليه و آله و سلم ) ...... امام اولين است ، امير مومنين است .....، مي خوانم و مي خوانم و فكرم مدام در رفت و آمد است بين خانه مان و خانه پدربزرگ زهرا كه ساعاتي پيش رساله بدست تلقين را مرور مي كرد براي فردا. در خانه ما ، مادري براي كودكش از خدا مي خواند و و اوليايش و فردا قرار است پسري درسي را كه ساليان دور مادر به او آموخته به محضر مادر پس دهد.... گردش روزگار امشب در خانه ما رخ عيان كرده بود .........
2 تير 1393

مامان بزرگ

از صبح كه نه از حوالي ظهر ، مدام مي رفت و مي آمد ، پيرزن مهرباني كه ديشب تا ساعت ده شب مهمانش بوديم .  همانكه ديشب قول داديم سه شب ماه مبارك رمضان روزه مان را سر سفره اش افطار كنيم . همان كه روز عقدمان كه من را ديده بود بلندبلتد مي گفت : " اين همان عروسي است كه من مي خواستم " . مادربزرگي كه كيف مي كرد دخترك برايش مي خندد و او را مي شناسد چون " هنوز چله اش در نيامده بود من را ديده و مي شناسد  "  و چقدر خوشحال بود از اينكه بالاخره " نتيجه " اش را ديده ..... " مامان بزرگ " از ظهر مي رفت و مي آمد ..... بين اين دنيا و آن دنيا ..... " مامان بزرگي " كه ديشب با صدايي كه به زحمت از گلوي...
1 تير 1393

باي ذنب قتلت ....

حالم خوب نيست .... عكسهاي جنايت پست ترين چهره هاي زمين را ديده ام .... شعارهايشان و خط و نشانهايشان براي شيعيان را خوانده ام ... قسمهايشان را ديده ام كه مي خواهند يك نفر از شيعيان را باقي نگذارند .... به پيروان علي عليه السلام نجس گفته اند .... كاشكي دعايم مستجاب مي شد .....    امشب به اين عكس رسيدم ، گويا عكس پدر و پسر شهيدي است كه چند روز پيش به دست پست ترين موجودات زمين در بازگشت از سامرا به شهادت مي رسند. مادر خانواده  را هم به شهادت رسانده اند ، در خبرها امده بود كه مادر " بار شيشه " داشته ....    باي ذنب قتلت ....   ...
26 خرداد 1393

جام جهاني

دخترك با باباييش نشسته جلوي تلويزيون و شام مي خورد و من در آشپزخانه مشغولم . تلويزيون مسابقه يونان و كلمبيا را پخش مي كند . زهرا تلويزيون را نشان مي دهد و مي گويد : " بازي "  كمي بعد به توپ فوتبال اشاره مي كند و اين بار مي گويد : " پوت " . كمي  بعد صداي " بدو بدو بدو" دخترك بلند مي شود و بعدتر صدايش مي آيد كه مي گويد : " اُداد"  (= افتاد ) و چند دقيقه بعد كه يكي ديگر از بازيكنان زمين خورد دوباره صداي  " اُداد"  بلند مي شود . .....   پانوشت  ) اين " دبدو بدو بدو " گفتن موقع ديدن فوتبال ، ابتكار شخص خودش بوده ، ما كلا خيلي فوتبال نمي بينيم كه ...
25 خرداد 1393

بريم

پدربزرگ به زهرا مي گويد : " من قربون تو برم بابا " زهرا هم بي معطلي سرش را تند تند كج مي كند و جواب مي دهد : " بريم بريم " پانوشت : ساعت نوشتن پست را نگاه كنيد ! 
16 خرداد 1393