خداحافظ ، همین حالا ....
رفتیم و به خاک سپردیم آن بدن نحیف و رنجور را .... دخترک سیاهپوش کنار پیکر سفیدپوش مامان بزرگ ، آخرین بوسه اش را برایش فرستاد .....
پدربزرگ زهرا قدم به خانه جدیدی مادرش گذاشته بود و برایش می خواند : افهمی یا سیده صغری .... علی ابن الحسین امامک .... و من ناخودآگاه زیر لب می خواندم : چهارم امام سجاد ، به ما دعاها یاد داد ..... پنجم ....
مراسم خاکسپاری که تمام شد ، زهرا مدام سراغ " مامایی ، مامانی " را از من می گرفت ، نشانش دادم آشیانه ابدی " مامایی " را .....
خداحافظ مامان بزرگ ! این بار دیگر به رسم همیشگی خداحافظی هایم نمی گویم انشاءالله زودتر حالتان خوب شود ، ان شاءااله که دیگر حالتان خوب خوب است .....
تخت خالی " مامان بزرگ "
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی