مامان بزرگ
از صبح كه نه از حوالي ظهر ، مدام مي رفت و مي آمد ، پيرزن مهرباني كه ديشب تا ساعت ده شب مهمانش بوديم . همانكه ديشب قول داديم سه شب ماه مبارك رمضان روزه مان را سر سفره اش افطار كنيم . همان كه روز عقدمان كه من را ديده بود بلندبلتد مي گفت : " اين همان عروسي است كه من مي خواستم " . مادربزرگي كه كيف مي كرد دخترك برايش مي خندد و او را مي شناسد چون " هنوز چله اش در نيامده بود من را ديده و مي شناسد " و چقدر خوشحال بود از اينكه بالاخره " نتيجه " اش را ديده ..... " مامان بزرگ " از ظهر مي رفت و مي آمد ..... بين اين دنيا و آن دنيا ..... " مامان بزرگي " كه ديشب با صدايي كه به زحمت از گلويش در مي امد به زهرا گفت : " يك دنيا دوستت دارم " كمتر از بيست و چهار ساعت از اخرين ديدارمان ، هم زمان با اذان مغرب ، تن نحيف و رنجورش را پس از تحمل پنج سال درد و رنجي كه سلولهاي نامرد سرطاني برايش رقم زده بودند ، تسليم مرگ كرد .....
پانوشت : " مامان بزرگ " بابا ، بانويي از نسل فاطمه زهرا سلام الله عليها ، رفت . اي كاش دختر كوچولو مي فهميد چقدر مامان بزرگ چقدر دوستش داشت .