زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

بدون عنوان

"مامان كدومشو مي خواي ؟ "  " مامان مي خواي يه سباس ( لباس ) خوشگن برات بيارم ؟ "   " مامان مي خواي يه سباس ( لباس ) بوزورگ ( بزرگ ) برات بيارم ؟"   جملات دخترك است اينها وقتي چشم به كمد لباسهايش دوخته !  نظر سنجي ادامه دارد :  در حال بيرون كشيدن لباسها از كمد :   " اينو عمو توپيق ( توفيق ) خريده مي خواي ؟ "  " اينو مادي خريده مي خواي ؟ "  من هيچ كدام را نمي خواستم ! نه لباس خوشگن نه لباس بوزورگ ! نه اينكه عمو توپيق خريده نه انكه مادي هديه داده !! من فقط مي خواستم اين اتاق براي يك ساعت هم كه شده مرتب بماند كه نماند مثل هميشه !!&nb...
12 آذر 1393

روزه

از زهرا مي پرسم : من فردا روزه بگيرم ؟ مي گويد : نه نگير !  مي پرسم : روزه يعني چي ؟  جوابش جالب است : " خانوما شعر مي خونن !!!"  روزه را با روضه اشتباه گرفته اين طفل معصوم ! 
12 آذر 1393

قصه ، خواب ...

بعضي شبها كه كنار دخترك روي زمين مي خوابم و برايش قصه مي گويم تا خوابش ببرد، آنقدر قشنگ قصه مي گويم كه وسط قصه خودم خوابم مي برد ! خوابم مي برد كه هيچ ، خواب هم مي بينم !  ناگهان داستان " بز بز قندي " پيوند مي خورد با چيزهايي كه من در خواب مي بينم و مو به مو تعريف مي كنم !! به خودم كه مي ايم دخترك را مي بينم كه متعجب دستش را به علامت سوال بالا آورده كه " مامان ! چي داري مي گي ؟؟؟  گصّه مي گي ؟؟؟ " !!!  پانوشت : اين قصه گفتن ها عمرا اگر اثر داشته باشد براي خواباندن دخترك   ! چاره اول و اخر خوابش  ، شير خوردن است . 
10 آذر 1393

بدون عنوان

مدتهاااااست که می خواهم این پست را بنویسم ولی واقعا فرصتی پیدا نمی کنم . دیگر از ان شب زنده داری ها و اینترنت گردی های شبانه هم خبری نیست . شبها پای تخت دخترک خوابم می برد و حتی حال بر خاستن از زمین و رفتن به اتاق خودمان را هم ندارم ! بعد از ظهر ها هم در فاصله خواب یکی دو ساعته زهرا ان قدر کار از در و دیوار خانه می ریزد که فکرم هم به وبلاگ نوشتن نمی رود . شاید همه اینها بهانه باشد ولی در جدال من و روزمرگی ها ، برنده همیشه روزمرگی است متاسفانه ! به رسم دوستی برایم دعا کنید که خداوند برکتی به وقتم دهد و همتی مضاعف به من تا این گونه روزهای بی بازگشت جوانی را تلف نکنم . این مطلب خودش یک پست شد ! پستی که می خواستم بنویسم و عکسهای بیمارستان زهر...
8 آذر 1393

غسل جمعه

دخترك ! بزرگ مي شوي و از اين زخم روي پيشاني اگر بماند اثري ، خطي نقره اي و كوچك بر جاي مي ماند . دكتر تا دو روز استحمام را ممنوع كرد . نمي دانم حكمتش چه بود كه پنجشنبه اين اتفاق بيفتد و تو بنده كوچك الهي از هفتاد و سومين غسل جمعه ات باز بماني ؟  هفتاد و دو جمعه ، در حضر و در سفر ، نوراني شدي به بركت غسل جمعه ... معني غسل را از مدتها پيش با زبان كودكانه گفته بودم تا بداني غسل جمعه كه مي كني يعني چه ؟  " غسل يعني آب بازي ، آب بازي كه براي خدا مي كنيم " ! چه خوشحال شدم ان روز كه بي مقدمه گفتي " بريم غسن جمه بكنيم " يا ان روز كه رفتي زير دوش حمام ايستادي و گفتي " غسن جمه مي كنم " ! بپذيرد خداون...
24 آبان 1393

شكاف

پدري كه زنگ در را زد ،  دختركي كه دويد به سمت اتاق،  صدايي حاصل از يك برخورد ،  دختركي كه روي زمين افتاده ،  پيشاني شكافته شده و خون آلود ،  دختركي زرد پوش در سالن انتظار اتاق عمل ،  مادري در كنار دخترك ، در انتظار بردن جگرگوشه به اتاق عمل ،  كودكي آرام خفته بر تخت ، ماسك اكسيژن بر صورت ،   دختري بيدار شده و بي قرار ،  و حالا نازداري خوابيده در جلوي برنامه كلاه قرمزي .... اين بود شرح حال امروز ما ..... پانوشت : خدا رو هزار مرتبه شكر حالش خوب است . قرنيز ديوار پيشاني دخترك را شكافت ، شكاف بزرگ نبود ولي عمقش به استخوان رسيده بود . سهم دخترك از اتاق عمل بيمارستان سه ب...
22 آبان 1393