زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 7 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

شب هفتم محرم

لحظات غروب آفتاب است ....دلم مي گيرد كم كم ...خنده هاي دخترك رنگ ديگري برايم مي گيرد ... شب هفتم در راه است ... انگار هميشه محرم برايم از شب هفتم شروع مي شود ...  خداوندا ما را در جمع عزاداران ارباب بپذير !
9 آبان 1393

شب اول محرم

هنوز آب خوردن هايت برايم تكراري نشده ....  هنوز دهان باز كردنهاي شبانه ات براي نوشيدن جرعه اي آب برايم عادي نشده ... گاهي آب ته استكان كوچكت را نظاره مي كنم تا ببينم  يك بچه نوزده ماهه چقدر آب مي خورد وقتي خيلي تشنه است : يك نصف استكان ! طفل شش ماهه با چقدر آب سيراب مي شد ؟ "" اين خبر را برسانيد به كنعاني ها                    بوي پيراهن خونين كسي مي آيد ""  
3 آبان 1393

روزه- ٢

به سختي از توي ماشين ظرفشويي يك ليوان برداشته و خودش را رسانده پاي يخچال كه از أب سردكنش آب بردارد . بالاخره موفق مي شود كمي أب در ليوانش بريزد ، چه خوش حال است ! مي گويد : شما آب مي خوري ؟ مي گويم نمي خورم . مي پرسد : روزه اي ؟!!   
3 آبان 1393

روزه

زهرا مشغول خوردن مغز تخمه است . بارها به من تعارف مي كند : مامان بخور ! و من هر بار مي گويم : نمي خورم مامان جون ، من روزه ام . مي گذرد ... يادم نيست چه خوراكي برايش آوردم ، پرسيدم : مي خوري ؟ جواب داد : نمي خورم ، روزه ام !!!  پانوشت : " هل اتي " امروز از آسمان بر زمين آمد ...
29 مهر 1393

بدون عنوان

خانه مادرم : زهرا جلوي بي بي انيشتين نشسته و امير حسين ( پسر دايي زهرا ) در رفت و امد است و ما در آشپزخانه مشغول خوردن نهار . صداي زهرا بلند مي شود : وووويييي !! اتفاقي نيوفتاده بود فقط امير حسين " چالش سطل آب يخ " را براي زهرا اجرا كرده بود با آن ليوان آب سبز رنگي كه دقايقي قبل مادري  آب خنك درونش ريخته بود !!! پانوشت : اين را ننويسم مديون اميرحسين مي شوم ، يك ساعت قبلش امير آمده بود دست زهرا را بگيرد كه ..... روم سياه ، شرمنده ،  فقط جاي دندانهاي زهرا را ديدم روي دست امير ! و دختركي كه با افتخار به همه مي گفت : " دست اميرو من گاس گرفتم !!
26 مهر 1393

بدون عنوان

خانه مادرم ، زهرا و امير حسين ( پسر دايي زهرا ) با هم بازي مي كنند . زهرا دست مي كشد روي لباس امير حسين و مي گويد : امير چه سباس ( لباس ) خوشگني پوشيدي ! دقايقي بعد دمپايي مي آورد و مي گذار جلوي پاي اميرحسين و خودش هم مي نشيند كه دمپايي را پاي امير بكند. مي گويد : امير بپوش ، چه خوشگن مي پوشي !
26 مهر 1393