زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

من خوشحالم !

براي اينكه احساس خوشبختي كنم برايم همين كافي است كه توانستم اعتصاب غذاي دخترك را ساعت يازده شب بشكنم و پلو و خورشت كرفس را كه ظهر با هزار اميد و ارزو برايش درست كرده بودم و با هزار ادا و كلك و ترفند نتوانسته بودم راهي شكم همايوني كنم ، با موفقيت به سر منزل مقصود كه اين روزها تبديل به جايي دست نيافتني براي من شده برسانم! خدايا شكرت به خاطر دنيايم كه كوچك شده اين روزها ! دنيايي كه با دو تا قاشق چايخوري بيشتر غذا خوردن دخترم  ، من به سقف آسمانش مي چسبم !!! خدايا شكرت كه اين روزها شادي من را در چيزهاي كوچكي قرار داده اي كه براي من يك دنيا هستند .... پانوشت :دخترك اين روزها به جنس مذكر توجه ويژه اي دارد و در تلويزيون و كوچه و خيابان و مجله ب...
27 ارديبهشت 1393

کربلا در کربلا می ماند اگر زینب نبود ....

آه ای صبور قافله غم سفر بخیر راوی روضه های محرم سفر بخیر .....         پانزدهم رجب ، روز وفات حضرت زینب سلام الله علیها ، آخرین روز سفر معنوی اعتکاف .... از همه چیز جا مانده ایم .... از روضه " بانو " ، از نماز جماعت هایی که در کنار نفس روزه دار معتکفان اقامه می شد ، از نوازش بال فرشتگان معتکف  که حضورشان را در اولین قدم ورود به مسجد احساس می کردی ... خدا کند روزیمان شود غروب امروز ، نفس بکشیم در جمع مومنان روزه دار که ساعتها به تلاوت قران نشسته اند و اشکها ریخته اند در دعای ام داوود امروز....     عکس :  سال 1392 ، دومین روز اعتکاف ، زهرا در فا...
25 ارديبهشت 1393

جانم فدای امام هادی علیه السلام

دو سال قبل ،  روز شهادت امام هادی علیه السلام ، خودمان را خادم امام (علیه السلام ) کردیم و دوستانمان را مهمان یک ظرف کوچک شله زرد و من امید دارم که دعای آن روز " آقا " بود که مستجاب شد و همان ماه شکوفه ای  کوچک در دل من جوانه زد .         امام مهربان من ، امسال توفیق شرکت در هیچ مجلس عزاداری را داشتم ، سهم من از عزاداری امسالتان بغض سنگین حرم رضوی باشد و پیراهن عزایی که به عشق شما بر تن دخترکم پوشاندم . این کمترین را از من بپذیرید ای مهربان مظلوم من ....                 ...
13 ارديبهشت 1393

اللهم صلی علی علی ابن موسی الرضا المرتضی ....

اولین جمله ای که در دفتر خاطرات مجازیمان که آن روزها اسمش " حسین کوچولو ، مسافر کربلا " بود  ، نوشتم  سلام بر " امام رئوف " بود . امام مهربانی ها ، در آستانه شب آرزوها ، ما را به آرزویمان رساندند و اذن اولین ورود سه نفره مان به بارگاهشان را امضا زدند.     چهارشنبه 10 اردیبهشت             پنجشنبه اول رجب ، شب آرزوها ، رواق دارالمرحمه                     جمعه 11 اردیبهشت ، زهرا در سفر آسانسور ، رواق دارالحجه       ...
13 ارديبهشت 1393

عروس گریان

از بچگی ام تا الان که خانومی شدم برای خودم !! عاشق لباس عروس بودم و هستم . هنوز پشت ویترین مغازه های لباس عروس فروشی می ایستم و با ذوق و شوق لباس ها رو نگاه می کنم . اما دخترم ...  یکی از چیزهایی که میتواند به سرعت صورت خندان زهرا را تبدیل به یک صورت گریان کند ، لباس عروس است !!! خودتان مشاهده بفرمایید :               ...
30 فروردين 1393

بدون عنوان

امشب دخترك روي تخت ما خوابش برد. چراغ اتاق خاموش بود . فسقلي بين خواب و بيداري ، نشسته روي تخت و با انگشت اشاره اش در اتاق را نشان مي دهد و رو به در مي گويد : بيا ! بيا !!! خدا را شكر امشب كنار آقاي پدر بوديم كه بنده خدا عليرغم خستگي زياد بيدار مانده بود پا به پاي ما وگرنه از دست اين كارهاي زهرا جيغمان به آسمان بلند مي شد !
27 فروردين 1393

نترس ، نترس ! نترس بچه جون !

براي چند لحظه دخترك را توي خانه گم كردم . پيدايش كردم : توي اتاق تاريك خودش تكيه داده بود به كمد و با ميمونش ( كه چند روز است مورد لطف و توجه دخترك قرار گرفته ) بازي مي كرد! انگار نه انگار " اينجا چراغي روشن نيست !" بابايي مي گويد : " خب بچه رفته است پيش هماني كه ديشب توي اتاقش بود ! ( اين پدر و دختر قصد جان من را كرده اند انگار !) مي گويم : آقاي پدر لطفا چيزي نگوييد. بي توجه به درخواست من ادامه مي دهد : " خب خيلي چيزها هستن اينجا كه ما نمي بينيمشان ! " عاجزانه مي خواهم ادامه ندهد ولي ..... " مثلا جن ! اصلا مي گويند جنها تا اسمشان را مي آوري حضور پيدا مي كنند !!!! " با خواهش و التماس مي خواهم از اين نطق غرا دست بردارد . مي گويم من ديشب دائم ب...
26 فروردين 1393