زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 26 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

جشن ميلاد دردانه

همه امروز دست به دست هم دادند تا مامان نذرش را ادا كند . عهدي كه شب بيست و هفتم ماه رجب ، در صحن علم دار كربلا با خدا بسته بود . شبي كه اين نيت را از دل گذرانده بود كه اگر هديه خداوندي در دلش جوانه زده باشد ، براي شكرين دردانه أهل بيت عليهم السلام ، شش ماهه ارباب و رباب ، در روز تولدش مولودي بگيرد . و امروز " زهرا" ، جوانه اي كه آن شب ٤ هفته و ٣ روز داشت در مجلس جشن ميلاد باب الحوائج شش ماهه ، در آغوش مادر آرام گرفته بود . پانوشت : تمام زحمت هاي اين جشن را مادري و پدربزرگ عزيز تقبل كردند . إنشاء الله قبول باشه پدر و مادر عزيزم .
30 ارديبهشت 1392

گردش سه نفره

پارسال بهار من و بابایی زیاد پارک و اینور و اونور می رفتیم . فکر می کردم امسال چون بچه داریم این گردشها خیلی محدود بشه که خدا رو شکر این فسقلی تا حالا مانعی برای بیرون رفتن هامون نشده . دوشنیه 16 اردیبهشت : سه تایی رفتیم خرید که حاصلش یه آغوشی برای زهرا  و یه ملحفه  و یه اسباب بازی کوچولو برای فسقلیا بود . بعدش تصمیم گرفتیم بریم دریاچه شهدای خلیج فارس رو که تازه افتتاح شده بود ببینیم . متاسفانه دوربین نبرده بودیم. چند تا عکس با موبایل برای یادگاری انداختیم .               سه شنبه 17 اردیبهشت : بابایی اومد دنبال من و زهرا که خونه مادری اینا بودیم . تا نشستی...
25 ارديبهشت 1392

چرا نبودیم ؟

سلام اینکه ما کجا بودیم و چه می کردیم برای خودش ( در واقع برای من) داستانی دارد . مادری و پدربزرگ یک سفر هفت هشت روزه رفته بودن ، بابایی زرد زخم گرفته بود و از ترس اینکه دخترک نگیرد دست به زهرا نمی زد که هیچ ، مدام هم می گفت وای دستم خورد به کریرش ، وای دستم خورد به پتوش وای ... با این اوصاف علی (بنده ) مانده بود و حوضش . دخترک باید واکسن دوماهگیش را میزد .  بچه های دور و برم را  دیده بودم که بعد از این واکسن یه حال اساسی به مامان باباهاشون داده بودن ! دلتنگی  داشت دیوانه ام میکرد ، استرس دست تنها بودن در نگهداری از زهرا بعد از تزریق واکسن هم اضافه شد ، یکسری جریانات حاشیه ای هم روح و روانم را به هم ریخته بود . اضافه کنید به ...
25 ارديبهشت 1392

امان ...

امان از حرف مردم .....   فقط همین .......   پانوشت : دخترمون که این شکلی شده از بس حرفای عجیب و غریب شنیده وای به حال ما !     ...
25 ارديبهشت 1392

یادداشت مادری

هر چی به مامان زهرا گفتم وبلاگ نازنینو به روز بکن به حرفم گوش نداد ، منم زهرا رو ساندویچ کردم عکسش رو گذاشتم اینجا ( البته با کمک دایی جون )   امضا : مادری
19 ارديبهشت 1392

زهراي خودمان

آمدم بگويم دوباره زهراي خودمان شدي ....... با همان گريه ها و ضجه هاي شبانه ! بعدا نوشت : دخترک تا ٥ صبح یکسره بیتابی می کرد .
29 فروردين 1392

مدیریت بحران

دخترک دو سه روزی است خوش اخلاق شده فکر کنم اثر امپرازوله. دیروز بی سابقه ترین روز عمرش راگذراند : شیر می خورد و می خوابید و می خندید! اینقدر این بچه بی تابی میکرد ( از اول تولدش تا دو سه روز قبل ) وقتی آرام میشد یا می خوابید من و بابایی نگرانش میشدیم که نکنه مریض شده ! یعنی تو اون روزای وحشتناک مریضی من هم این بچه لحظه ای چشم روی هم نمیذاشتا ! دائم گریه می کرد و شیر می خواست. خدا انشالا همه مریضا رو شفا بده این دختر کوچولو ما رو هم از نگاهش محروم نکنه . امروز دخترک یک ساعت و نیم تو تختش با خودش بازی کرد و اجازه داد مادر خواب آلودش یه سری رو بالش بذاره ! ساعت ٩:١٥ همراه مامان جونش برای صرف صبحانه تشریف برد طبقه پایین پیش پدربزرگ و مادربزرگش...
28 فروردين 1392