یک اتفاق بد
امروز 26 بهمن ماه روزی بود که آزمایش غربالگری دوم برای تاریخ زایمان من اعلام کرده بود . نی نی که نیومد ( و من البته خوشحالم از این بابت چون دوست دارم سه شنبه همزمان با تولد امام حسن عسگری علیه السلام و در 280 امین روز بارداری بدنیا بیاد )
اینکه نینی نیومد ما رو غافلگیر نکرد ( کار هر روزش شده !) ولی اتفاق دیگه ای افتاد که من هنوز باورش نکردم :
صبح چشمم رو که باز کردم رفتم توی آشپزخونه. قرار بود با بابایی بریم تره بار خرید و من می خواستم قبل از رفتن نهار رو آماده کنم . انتظار یک 5 شنبه معمولی مثل بقیه 5 شنبه ها رو داشتیم . بابایی مشغول خوردن صبحانه بود که مامان بابایی زنگ زد و خبر داد که مادرش (مادربزرگ بابا) دیشب سکته مغزی کرده و الان توی کماست و خواست که با هم برن بیمارستان . دردسرتون ندم بابایی از بیمارستان به من خبر داد که مامانیش سکته و خونریزی وسیع مغزی کرده و فقط قلبش می زنه ( مرگ مغزی) و باید بچه هاش رضایت بدن تا دستگاه رو ازش جدا کنن.
بابا رفته بود و مامانیش رو دیده بود و دستهاش رو گرفته بود .دستهایی رو که دیگه هیچ حسی نداشتن. حالش منقلب بود . می گفت مرگ کاملاً توی چهره اش نشسته بود .
امشب عروسی پسر خاله باباست . مادربزرگ دیشب کلی برنامه ریخته بوده برای رفتن به عروسی . گرچه فامیل قضیه رو از خانواده داماد مخفی کردن و برای اینکه نگران نشن قرار گذاشتن که علی رغم میل باطنیشون برن عروسی ولی این چشم های قرمز و ورم کرده عمه که من دیدم خیلی چیزا رو لو میده .
پانوشت : در این گیر ودار ماشین بابایی رو جرثقیل از دم بیمارستان برد !