تولدت مبارک جوجه طلایی من
بابایی دارد میرود سر کار . وسط اتاق دخترک کنار زهرا خوابیده ام . چشمهایم را به سختی باز می کنم . می پرسم : ساعت چنده ؟ بابایی می گوید : هشت و نیم . می گویم : اااااا ، پارسال زهرا این موقع ها بدنیا اومد. لبخند روی لب هر دو یمان می نشیند . بابایی که دیرش شده ،صبحانه نخورده می رود و من چقدر دوست داشتم از لحظه یکساله شدن دخترک عکس بیندازم ولی آدمی که تا ساعت سه ، سه و نیم صبح پای اینترنت است و وقتی قصد خوابیدن می کند خواب به چشمانش نمی آید و وقتی خواب به چشمانش آمد از صدای گریه دخترکش بیدار می شود و وقتی در کنار دخترکش وسط اتاق قصد خواب می کند باز خواب از چشمانش فرار می کند و در بین خواب و بیداری مدام فکر این باشد که نکند نماز صبحم قضا شود و هزار تا چیز که توی این وبلاگها خوانده در مغزش وول بخورد و بعد از آنکه نماز صبح را خواند دوباره التماس کند به خوابی که پریده برگردد و دوباره وقتی برگشت دخترک گریه کند و باز این مسیر اتاق خواب به اتاق دخترک را طی کند و کف اتاق ولو شود و ... بله یه همچین آدمی اگر بتواند ساعت هشت و نیم صبح از لحظه یکساله شدن بچه اش عکس بگیرد کارش خیلی خیلی درست است !!!!!
یکساله شدنت مبارک جوجه طلایی :
پانوشت ١ :در عکس دوم زهرا را پس از شبیخون زدن به کیک تولدش مشاهده می فرمایید.
پانوشت ٢ : زهرا بغلم بود و من با صدای بلند جمله بالای عکس را خواندم : " تولدت مبارک جوجه طلایی من " دخترک خودش برای خودش دست زد !