یک ملت بزرگ
تلویزیون را روشن می کنم . زندان کمیته مشترک را نشان می دهد . یکی از زندانیان سیاسی آن سالها کنار مجسمه زندانی و شکنجه گر ایستاده و توضیح می دهد : مبارز را روی صندلی می نشاندند ، دستها و پاها و شکمش را می بستند و زیر صندلی اجاق روشن می کردند . کم کم نشیمنگاه صندلی داغ می شد و بدن زندانی را می سوزاند در حالی که او نمی توانست حرکتی کند و اگر حرکت می کرد شکنجه گر با مشت به بدن و صورت و دندانهایش می کوبید . زهرا انگارمی ترسد . تکانهای عجیبی می خورد . ( از صبح کم تکان می خورد ولی ناگهان بیتاب می شود )دستم را روی شکمم می گذارم انگار که بخواهم چشمها و گوشهایش را بگیرم که نبیند و نشنود. ولی نه ... دستم را بر می دارم مادر . باید اینها را بشنوی . باید اینها را ببینی . باید بدانی که آرامش امروز ما را صبر چه مردانی رقم زده . باید بدانی چه فریادهایی کشیده شده ، چه صورتهایی خون آلود شده ،چه کودکانی بی پدر شدند ، چه مادرانی جوانی فرزندانشان را ندیدند ، چه "زهرا"هایی در حسرت دیدار پدر ماندند و چه "بابا"هایی در آرزوی بوسیدن دخترکانشان پر گشودند .
نمی دانم چند سال بعد این نوشته را می خوانی ولی مادر بدان اینها افسانه نیست . اینها خواب و خیال نبوده . اینها گذشته یک ملت قهرمان و مسلمان است که به خاطر خدا و اسلام دست از همه تعلقات دنیا کشیدند و ملتی شدند که به گفته امام روح الله از امت رسول الله هم برتر شدند .