قصه ، خواب ...
بعضي شبها كه كنار دخترك روي زمين مي خوابم و برايش قصه مي گويم تا خوابش ببرد، آنقدر قشنگ قصه مي گويم كه وسط قصه خودم خوابم مي برد ! خوابم مي برد كه هيچ ، خواب هم مي بينم ! ناگهان داستان " بز بز قندي " پيوند مي خورد با چيزهايي كه من در خواب مي بينم و مو به مو تعريف مي كنم !! به خودم كه مي ايم دخترك را مي بينم كه متعجب دستش را به علامت سوال بالا آورده كه " مامان ! چي داري مي گي ؟؟؟ گصّه مي گي ؟؟؟ " !!!
پانوشت : اين قصه گفتن ها عمرا اگر اثر داشته باشد براي خواباندن دخترك ! چاره اول و اخر خوابش ، شير خوردن است .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی