آن شب كه مادرت را ترساندي !
چراغ اتاق را خاموش كرده ام كه دخترك را بخوابانم . روي زمين دراز كشيده ام و دخترك كنارم روي بالش نشسته . بي مقدمه مي گويد : گيه؟ ( = كيه ؟) و چند بار تكرار مي كند . مي گويم : هـيچ كس نيست مامان جون . چشمانش ولي هنوز به رو به رو دوخته شده : گيه ؟ كم كم داشتم مي ترسيدم . ناگهان بي مقدمه انگشتش را مي كند توي چشمم و مي گويد : چيش ، روزي چند بار اين كار را مي كند ولي نمي دانم چرا حس مي كردم دارد چشم من را به كسي نشان مي دهد ! ( واي چه ترسناك!) يكي نيست به اين بچه سيزده ماهه و نيمه كه پنج دقيقه چشمش به در بسته شده اتاق دوخته شده و با انگشت اشاره روبرو را نشان مي دهد و مدام مي پرسد : گيه ؟ بگويد بچه جان ، جان مادرت را به لب رساندي با اين شرلوك هلمز بازي هايت ! هر كسي هست بگذار برود، چكارش داري "گيه " ؟! بله ، خانوم خانوما در آخر با اين " گيه ” باي باي كردن و نگاههاي عجيب غريبي هم به در و ديوار مي نمودند . خيلي ترسيدم ! الان هم يادم مياد مي ترسم ! پانوشت ١) من كلا خيلي آدم ترسويي هستم . ٢) موقع اين كارهاي عجيب دخترك من فقط بسم الله الرحمن الرحيم مي گفتم ! ٣) خوب ترسوم ام ديگه ، چيكار كنم ؟!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی