ز مثل زلزله
اين خاطره را يا لحن " آقاي همسايه ي كلاه قرمزي أينا " بخوانيد لطفا: ( آقا ! ما رفتيم مسافرت ، كمتر از هفتاد و دو ساعت اونجا بوديم ، آقا سه بار نماز آيات به ما واجب شد ! آقا ، سه بار زلزله اومد ! ) پانوشت : مديونيد اگر فكر كنيد ما حتي يك ذره هم ترسيديم ! زلزله اول و دوم را با پيامك خبري كه به گوشي پدربزرگ زهرا آمده بود متوجه شديم ؛ از زلزله سوم توسط مادربزرگ زهرا كه در هتل مانده بود و حسابي شاهد لرزش زمين بود ، آگاه شديم . ما ( دخترك ، پدربزرگ ، عمه مهربون و بابايي و بنده حقير ) موقع زلزله سوم يه جايي زير زمين بوديم و مشغول انداختش عكس يادگاري ! بودند كساني كه همون جا زير زمين ، زلزله را فهميده بودند ولي مثل اينكه خيلي داشته به ما خوش مي گذشته كه هيچي متوجه نشديم ، حالا قراره ساعت عكسهايي كه انداختيم رو بررسي كنيم لا اقل ببينيم كجا بوديم اون موقع كه زلزله اومده ! بابايي مي گفت : ما يه بچه زلزله دستمون بوده ديگه متوجه زلزله نشديم !!!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی