زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

اردوی تفریحی پدربزرگ

1392/6/28 12:14
نویسنده : مامان فاطمه
545 بازدید
اشتراک گذاری

دیروز بعد از ظهر پدربزرگ ، دختر و پسر و دوتا نوه هاشون رو بردند بوستان نهج البلاغه . بماند که این دوتا فسقلی تو ماشین چه جنگولک بازی ! در آوردن تا رسیدیم پارک.

وقتی رسیدیم من و پدربزرگ و زهرا رفتیم سر مزار شهدای گمنام .

 

 

 

 

 

 

امیر حسن خان قندی در حال بازی با "چرخ" :

 

 

امیر حسین جان زحمت هل دادن کالسکه زهرا را می کشیدند :

 

 

 و به هیچ عنوان هم از اجرای این وظیفه خطیر کوتاه نمی آمد !

زهرا رو به امیر حسین : پسردایی ! تند تر برو ،  خوابم می گیره ها !

 

 

 دیدی خوابم گرفت ؟؟؟

 

 

تا اینکه حوصله زهرا سر می رود :

 

 

 و در نهایت آقای قندی کالسکه خالی را هل می دهد :

 

 البته این آخر کار نبود. آخر کار اونجایی بود که قندی رفت بغل باباش ، پدربزرگ زهرا را در آغوش گرفت و بنده هم در حال هل دادن کالسکه خالی پشت سرشون راه افتادم  ( یعنی دوتا بچه داشتیم همراهمون ولی کالسکه خالی بود ، در این مواقع خیلی حس بدی ! پیدا می کنم )

 

این هم یه عکس همین جور ی از دو حبه قندمون :

 

 

پانوشت : صحنه هل دادن کالسکه توسط امیر حسین خیلی بامزه بود . از کنار هر کس رد می شدیم لبخند روی لباش می آمد . به برادرم گفتم الان همه فکر می کنند اینها شیر به شیره هستن یا دو قلو !! که دقیقا یه خانم لبخند به لب از من پرسید : خانم اینها شیر به شیرن ؟ ( یک بار که  من و زن دایی بچه به بغل با هم رفته بودیم خرید ، خانم فروشنده پرسید : اینها دو قلو اند ؟!) 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

مامان حدیث
28 شهریور 92 12:32
سلام ماشاا.... چقدر این زهرا خانم ماهه
آسمان
28 شهریور 92 14:03
سانسورات منو کشته
بانوی مهر
28 شهریور 92 23:36
ببخشید این اقایی که صورتشون سانسور شده جرمشون چیه؟بابای امیر حسین بودن یا دایی زهرا شدن ایا؟


اگر عكس دايي جان را مي گذاشتم به شدت از طرف أيشان توبيخ مي گرديدم ! اين عكسها رو هم بايد مي ذاشتم پس چاره اي جز سانسور خان دايي نبود. دايي يه چراغ سبز نشون بده من در و ديوار اين وبلاگ رو از عكساش پر مي كنم !
پدر بزرگ
29 شهریور 92 13:18
به من که خیلی خوش گذشت به فسقلی ها را نمی دانم
خاله ای
29 شهریور 92 14:21
حالا زهرا هم که راه افتاد امیرحسینو میذاریم توی کالسکه که زهرا هلش بده یه موقع فک نکنه همیشه ازین خبراس
دایی جان بابای امیرحسین
29 شهریور 92 19:47
چایی داغه! دایی چاغه!!
مامان زهرا ناز
30 شهریور 92 2:04
خوشحال به حال این فسقلی ها که بابا بزرگ به این خوبی دارن پدر منم عاشق زهراناز ، مامانم میگه از بس که بابات خونه نبود (توی جبهه بود ) درست حسابی شما رو بغل نمی کرد حالا نوه براش تازگی داره و با یه ذوقی خاص بچه داری میکنه
مهتاب
30 شهریور 92 9:46
اخ فدا فدا
☁☀☁ مامان تسنيم سادات
30 شهریور 92 19:40
هميشه به پارك گردى ...
مامان نرگس
1 مهر 92 15:36
زیارت قبول خانم کوچولو
مامان آروین (مریم)
3 مهر 92 9:47
زیارتتون قبول . همیشه با دیدن و یا یادکردن شهدای گمنام قلبم سنگین میشه . درسته که پیش خدا گمنام نیستند اما دلم برای خانئاده هاشون میسوزه هزار ماشاالله به این دو تا فسقلی ناز . امیرحسین جون خیلی هوای دختر عمشو داره از اینکه با چهره منور پدربزرگ آشنا شدم خیلی خوشحالم و ایشالاه 120 سال سایه شون بالای سرخانواده و نوه های خوشگلشون باشه .