اردوی تفریحی پدربزرگ
دیروز بعد از ظهر پدربزرگ ، دختر و پسر و دوتا نوه هاشون رو بردند بوستان نهج البلاغه . بماند که این دوتا فسقلی تو ماشین چه جنگولک بازی ! در آوردن تا رسیدیم پارک.
وقتی رسیدیم من و پدربزرگ و زهرا رفتیم سر مزار شهدای گمنام .
امیر حسن خان قندی در حال بازی با "چرخ" :
امیر حسین جان زحمت هل دادن کالسکه زهرا را می کشیدند :
و به هیچ عنوان هم از اجرای این وظیفه خطیر کوتاه نمی آمد !
زهرا رو به امیر حسین : پسردایی ! تند تر برو ، خوابم می گیره ها !
دیدی خوابم گرفت ؟؟؟
تا اینکه حوصله زهرا سر می رود :
و در نهایت آقای قندی کالسکه خالی را هل می دهد :
البته این آخر کار نبود. آخر کار اونجایی بود که قندی رفت بغل باباش ، پدربزرگ زهرا را در آغوش گرفت و بنده هم در حال هل دادن کالسکه خالی پشت سرشون راه افتادم ( یعنی دوتا بچه داشتیم همراهمون ولی کالسکه خالی بود ، در این مواقع خیلی حس بدی ! پیدا می کنم )
این هم یه عکس همین جور ی از دو حبه قندمون :
پانوشت : صحنه هل دادن کالسکه توسط امیر حسین خیلی بامزه بود . از کنار هر کس رد می شدیم لبخند روی لباش می آمد . به برادرم گفتم الان همه فکر می کنند اینها شیر به شیره هستن یا دو قلو !! که دقیقا یه خانم لبخند به لب از من پرسید : خانم اینها شیر به شیرن ؟ ( یک بار که من و زن دایی بچه به بغل با هم رفته بودیم خرید ، خانم فروشنده پرسید : اینها دو قلو اند ؟!)