دخترك كم كم بزرگ مي شود -٢
پرده اول : رفتيم افطاري خانه مادربزرگم. از ترس پسر خاله دو ساله ام كه اعجوبه اي است در كارهاي يهويي و خطرناك (پرت كردن اشيا از قبيل مهر نماز ، أسباب بازي ،موبايل و ....به سمت أفراد ) دخترك را به بغل گرفتم و پشت ميز نشستم . دخترك هم دارد اعجوبه اي مي شود براي خودش ! بشقاب خورشت خوري را برمي داشت ، ازش مي گرفتم بشقاب پلو خوري را برمي داشت ، ازش مي گرفتم سفره را مي كشيد .... و ناگهان در كسري از ثانيه نمي دانم چه كرد : دستش را كرد توي بشقاب آش من ؟ يا خواست بشقاب را بلند كند كه بشقاب يه وري شد و يه كم آش ( بيشتر از يه كم ! ) ريخت روي ميز و دستهاي كوچولوش آشي شد ! پرده دوم : به علت حضور همان پسر خاله فسقلي با دخترك پشت ميز آشپزخانه نشسته ايم . دخترك مدام سعي مي كند دست هايش را به ميز برساند . در يك بشقاب برايم چاي و شيريني مي گذارند . داريم راجع به سحري فردا صحبت مي كنيم كه ناگهان .... دوباره در كسري از ثانيه دخترك خودش را به جلو خم مي كند و بشقاب زير چاي را مي كشد و من فقط چاي ريخته شده را مي بينم و دختركي كه خودش هم يه كم ( نه خيلي ! ) از صداي افتادن أستكان روي بشقاب ترسيده ! پرده آخر : از ترس پسر خاله زود برگشتيم خونه ! وگرنه زهرا كه خوابيده بود ، ديگه نمي تونست چيزي رو به هم بريزه بچم !!!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی