يك خاطره شيرين
يك سال پيش توي اين ساعتها بود كه خبر اومدن ني ني رو به خانواده من اعلام كرديم . دايي جون و زن دايي جون و اميرحسين قندي شش ماهه از مكه اومده بودن و ما كه بامداد دوم شعبان از كربلا برگشته بوديم به ديدنشون رفتيم. اونا برعكس ما كه هيچي سوغاتي نياورده بوديم ( آيكون روم سياه ! ) براي ما كلي سوغاتي آورده بودن . علاوه بر ما براي ني ني ما كه از وجودش هم خبر نداشتن يه كفش و جوراب و بلوز شورت خوشگل آورده بودن . من و بابايي اينها رو مي ديديم و ذوق مي كرديم و به هم لبخند مي زديم. قرار بود اين خبر رو بابايي هر وقت كه دوست داشت به خانواده من بده و من به خانواده بابايي حضور عضو جديد رو اعلام كنم. من ديگه دلم داشت مي تركيد كه بابايي دست به كار شد : بابايي دايي رو صدا كرد . دايي اما سرش گرم بود . من : داداش ببين چي كارت داره ! يه چيزي مي خواد بهت بگه . دايي در حالي كه قصد رفتن به آشپزخانه را دارد : خوب بگو. بابايي : مي خواستم بگم بچتون به دنيا اومد بهش بگو پنج ماه از بچه ما بزرگتره بچه ما رو نزنه! در حالي كه ما منتظر يك حركت خارق العاده از دايي بوديم ديديم دايي گفت باشه بهش مي گم ! و رفت به سمت آشپزخانه !!!!! زن دايي هم هيچ واكنشي نشون نداد ! يعني آخر تو ذوق خوردن ! گفتم : نگرفتي چي گفتا ! بابايي گفت : بابا تو چه جور دانشجوي دكترا هستي ؟ بگير ديگه! چند ثانيه تأمل و بعد.... فرياد شادي و خوش حالي به هوا رفت . دايي بابايي رو بغل كرد و زن دايي اميرحسين من و ني ني رو در آغوش گرفتند. مداركش هم موجوده ! بابايي با موبايلش بصورت دوربين مخفي فيلم گرفته . ادامه دارد....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی