يك حس مادرانه
دخترك بي قراري مي كرد امروز . شب , مثل هميشه در حال شير خوردن خوابش برد . شير مادر اما هنوز روان بود و لبهاي دخترك روي هم آرام گرفته بودند ." كاش لب باز كند و شير بخورد" . نگاهم در معصوميت و پاكي چهره دخترك كه به سان فرشته ها در آغوشم آرميده گير مي كند . چشمانم به نم مي نشيند .... كاش "آقا" ، "علي " را با خود نمي برد.... كاش رباب شير داشت .... كاش آن موقع كه شير رباب هم روان شد فرشته كوچكش در آغوشش بود .... دخترك را مي بوسم ، مي بويمش ؛ خدا مي داند سير نمي شوم دلم آرام نمي گيرد . دوباره دلم آتش مي گيرد.... دوباره رباب .... دوباره ارباب ...... اي كاش بچه ها اينقدر شيرين نبودند .....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی