احیای مادر و دختر
دیشب دومین شبی بود که با فسقلی احیا داشتم . از ساعت 11 پروسه خوابش رو شروع کردم . چند ساعت بود که خوابیده بود باید بیدارش می کردم . بیدار کردنش یه ربع طول کشید و شیر خوردنش تا ساعت 12 ادامه داشت. درد سرتون ندم شیر می خورد می خوابید تا می ذاشتمش تو تختش بیدار میشد و نق می زد . یکی دو باری هم پوشکش رو عوض کردم گفتم نکنه پاش می سوزه که اون هم افاقه نکرد. ساعت 1:35 در حالی که خواب بود گذاشتمش تو تختش. خودم هم روی تخت دراز کشیدم و با اینکه خیلی خسته بودم به وبلاگ چند تا از دوستام سر زدم . تو این مدت زهرا مدام از خواب بیدار می شد و خوابش می برد تا اینکه ساعت 2 خشم اژدها ظاهر شد ! نمی دونم چی شده بود که اینقدر گریه می کرد . آقای پدر هم از خستگی بیهوش شده بود . فردا صبح هم جلسه داشت . چند دفعه خواستم بیدارش کنم بیاد کمک دلم نیومد. خودم هم اونقدر خسته بودم که نای حرف زدن و قربان صدقه رفتن بچه رو نداشتم . فقط تو سکوت و تاریکی راهش می بردم . خلاصه ... آخر سر پتو انداختم تو هال و زهرا رو کنار خودم روی زمین خوابوندم و بهش شیر دادم تا خوابش برد و بدین ترتیب پایان شب زنده داری اعلام شد .
پانوشت :
مطمئنا این آخرین احیا نخواهد بود .
خدا رو شکر به خاطر این احیاها !
چند تا عکس از این شب زنده داری براتون تو ادامه مطلب می ذارم .
زهرا با چشمانی باز در تختش ( کیفیت عکس بده ببخشید )
زهرا با چشمانی که اثری از خواب در آنها دیده نمی شود در کریریش:
زهرا ساعت 2:30 دقیقه بالاخره لا لا کرد :