يكسال و هفده روزگي
١) زهرا يك لباس دارد كه رويش عكس يك پيشي است با پاپيوني زير گردن . ( عكسش در پست " نه " موجود است ) امروز صبح ديدم پاپيون پيشي كنده شده و بعد پاپيون دو تكه شده را پشت در دستشويي پيدا كردم . گذشت تا اينكه دخترك چشمش به پاپيون افتاد ، با انگشتش به آن اشاره مي كرد و با هيجان مي گفت " كَ گَ كَ گَ " ( كه براي من كنده شدن را تداعي كرد ) و بعد همچنان كه مشغول سخنراني بود با دست ديگرش پيشي روي لباسش را نشان مي داد. فسقلي داشت گزارش عملكردش را به من مي داد . مسئولين توجه كنند و ياد بگيرند از اين دختر يك سال و هفده روزه كه با اينكه خرابكاري كرده صادقانه گزارش مي دهد ! !
٢) نماز مي خوانم كه دخترك قطره آد بدست مي آيد جلوي من و شيشه را كه چندان پر نيست خالي مي كند روي فرش و جهت تخليه كامل محتويات شيشه چند بار هم تكانش مي دهد كه اين كارش داشت باعث شكسته شدن نمازم از خنده مي شد كه خدا رو شكر بخير گذشت . بعد از نماز به زهرا مي گويم : مامان اين چه كاري بود كردي ؟ كار بدي كردي ! دخترك بلافاصله به توپهايش كه پشت سر من روي زمين ريخته اند اشاره مي كند و مي گويد " پيت ، پيت " ( پيت = توپ ) بله ! انگار نه انگار من با ايشون بودم ، سريع استراتژي كوچه علي چپ رو اتخاذ كردن خانوم خانوما !
٣) جانمان به لب رسيد كه بعد از ظهر خانوم كوچولو را بخوابانيم . ثمره تلاش بي وقفه مان اين شد كه جاي دخترك خواب ما را فرا گرفت ، زهرا جان هم خيلي ريلكس از تخت پايين آمدند و با خنده اي از ته دل دو دستي با ما باي باي كردن و تشريف بردن !!
٤) چندبار وسيله هاي مختلف را كه مي خواست به من بدهد گذاشت كف دستم و بعد چهارتا انگشتم را بست و دستم را مشت كرد .
٥) نماز جماعت بيت رهبري را ديده ، به آقا اشاره ميكند و دستهايش را بغل گوشش مي گيرد و مي گويد : " اَ " ( اَ = الله اكبر )
٦) آخر شب خوابش مي آيد مي گويم بيا بريم " بَه " بخور ، سريع راهش را مي كشد و مي رود توي اتاقش و سرش را مي گذارد روي بالشتي كه شبها من روي آن مي خوابم و شيرش مي دهم .
٧) توي هال نشسته ام و زهرا مشغول تركاندن اتاق است . كيفهاي مهماني ام را ريخته بيرون و با يكي كه تا حالا استفاده نشده (سوغاتي بوده ) و پر منجوق و مليله است ور مي رود . بعد از توي كشو چيزي برميدارد و با ذوق مي آورد نشانم مي دهد . مي گويم اينو برو بذار سر جاش ، مثل فرفره مي دود سمت اتاق كه بگذارد سر جايش ( البته من اين طور فكر مي كنم ) چند دقيقه بعد دوباره همان چيز دستش ، دوباره سر خوش و خوشحال ، دوباره تقاضاي من براي گذاشتن در سر جايش و دوباره دويدن دخترك به سمت اتاق . چند بار اين ماجرا تكرار مي شود و اين بار من آرام به دنبال دخترك مي روم كه ببينم مثل ديروز كه ازش خواهش كردم همين وسيله را سر جايش بگذارد و او هم آن را پرت كرد توي كشو ، باز هم به سراغ كشو مي رود يا نه ؟ كه ديدم نه بابا ! امروز اينقدر وسيله كف اين اتاق ريخته كه تا دخترك پايش را توي اتاق مي گذارد كلي سرگرمي جديد پيدا مي كند و يادش مي رود كه مادر بينوايش !! چه خواسته اي داشته .
٨) مي خوايم بريم بقالي شيشه پاكن بخريم ، كليد خانه دست زهرا بود يافت همي نشود ! عزا گرفته بودم توي اين خانه كه از جلوي درش تا اعماق اتاقهايش اسباب بازي و خرت و پرت ريخته چطوري كليد را پيدا كنم ؟ هر چي هم مي گفتم زهرا مامان كليدو كجا گذاشتي ؟ انگار نه انگار ! اصلا محل ما نمي گذاشت اين خانم ! تا در نهايت كليد كنار تكه اي از صبحانه زهرا كه داده بودم دستش بخورد زير مبل پيدا شد .
٩ ) يك گل سر گنده زدم به سر زهرا رفتيم بقالي ( بقالي = سوپر ماركت !) آقاهه به زهرا مي گه : چطوري گل پسر ! مي گم : علي آقا اين دختره ! گل سر داره ! ( اين خاطره تو فاميل ما تكرار مي شه كه بقال محله به دختر گل سر به سرمون مي گه پسر !)
پانوشت : معمولا تو وبلاگ زهرا پست اينقدر طولاني نمي نوشتم ، احتمالا از اين به بعد شيرينكاريهاي روزانه زهرا رو به جاي اينكه تو تقويمم بنويسم اينجا مي نويسم .