نقاش کوچولو
دخترک شبها خیلی زودتر از من به خواب می رود و صبحها زودتر از من از خواب بلند می شود . صبح ها من وسط اتاقش می خوابم و زهرا با خودش بازی می کند ، کمد را بیرون میریزد ،از سر و کله من بالا می رود ، هرازگاهی میآید صورتش را کنار من روی بالش می گذارد و می خندد و .... چهارشنبه صبح همین برنامه را داشتیم . من مثلا خوابیده بودم و دخترک بازی می کرد از یهک بازه ای صدای خش و خش می شنیدم . فکر می کردم دخترک تخته نقاشیش را روی دراور می کشد . خیلی خوابم میآمد، بی خیال نابودی رنگ دراور شدم و باز مثلا خوابیدم . ( دقت کنید همش مثلا بود ! تو این شرایط که باید بین خواب و بیداری حواست به یه فسقلی هم باشه خوابیدن مثلنه !) بالاخره چشمم رو باز کردم ، این صحنه را دیدم :
پانوشت 1: مادری که خودش هییییییچ استعدادی در نقاشی ندارد ، با دیدن چهارتا خط که بچه اش کشیده ، فسقلی اش را نقاش کوچولو خطاب می کند .
پانوشت 2 : این شی صورتی که در عکس آخر پشت سر دخترک مشاهده می فرمایید ، در آبلیمو خوری ماست که توسط دخترک از سر سفره مصادره شده و چند روز پیش از توی کمد لباسهایش پیداش کردم !