آي قصه قصه قصه ....
يكي بود ، يكي نبود . زير گنبد كبود، مادر بزرگي بود مثل همه مادر بزرگها عاشق نوه هاش . يك شب جمعه قصد كرد برود مسجد و بعد نماز دعاي كميل بخواند. بعد از نماز مغرب ديد يك ني ني كپل و با نمك و با مزه آمده مسجدشان كه تا حالا شبها اونجا نيامده بود. مادربزرگ قصه ما جانمازش را از صف دوم جمع مي كرده و به صف آخر (صف هشتم نهم ) ، كنار ني ني تپله نقل مكان مي كند . از ان طرف هم ني ني جان ، جانماز و مهر و تسبيح نمازگزارهاي بغلي را به هم مي زند و مامان جانش مجبور مي شود با ايشان تشريف ببرد يه صف عقب تر از صف آخر ! بعد از نماز مادربزرگ با ني ني بازي مي كند تا مامان ني ني نمازش را بخواند و بعد از آن ني ني براي سوخت گيري ! از پيش مادربزرگ مي رود. دعاي كميل شروع مي شود . ني ني بغل مامانش سرگرم چنگ زدن به قرآن مادرش و كتاب دعاي خانم بغلي بود و مامان بزرگ هم مشغول خواندن دعا مي شود. مامان ني ني كه به مامان بزرگ قصه ما لطف داشت پيش مادربزرگ مي آيد و مي گويد : ني ني را آوردم شما ببينيدش ! مادربزرگ هم تشكر مي كند و ني ني ناز را بغل مي كند و دعا خواندنش را ادامه مي دهد . در همين بين ، ني ني نه ماهه اي هم از صف جلو ، به مادربزرگ و ني ني نازه ملحق مي شود . حالا تصورش را بكنيد : يه ني ني وروجك در بغل مادربزرگ، يه ني ني نوپا كه با ني ني اول ور مي رود و دستش را به مادربزرگ بچه به بغل مي گيرد و مي ايستد و دوباره به سراغ ني ني وروجكه مي رود و يك مادربزرگ زرنگ در حال خواندن دعاي كميل ! مامان ني ني اول هم كه خيلي ني ني شيفته ! است و كلي حال مي كند بچه اش جلوي بچه هاي ديگر كم نمي آورد!! موبايلش رو در مي آورد و فيلم مي گيرد از دختركش كه دست دراز مي كند تا دست ني ني ٤ ماه بزرگتر از خودش را بگيرد . ... و اين قصه همچنان ادامه دارد تا مادربزرگ دعايش را تمام كند . مادربزرگ به مامان ني ني چيزي نمي گويد ولي توي دلش مي گويد : بعد از نود و بوقي !!! آمده بودم مسجد دعاي كميل ، آن هم چه دعاي كميلي شد : بدون حضور قلب ، با حضور ني ني ؛ بدون توجه ، با توجه به ني ني !! خدايا منو ببخش . و اين ني ني جان قصه ما كسي نيست جز زهراي نازنين و مادربزرگ هم كسي نيست جز مادري مهربان !*پانوشت ١ : طرح اين داستان كاملا مستند را مادري نوشتند و بنده با ادبيات خودم و با كمي تغيير اينجا نوشتم و هر جا لازم بود توضيحات اضافه را مبذول نمودم از جمله توصيف حالات دروني يك مادر ني ني شيفته ! پانوشت ٢ : وقتي در حال نوشتن اين پست بودم ، نازنين دفترچه مادري را ديد و حمله و.... يك برگ برايش كندم و دادم دستش و رفتم آشپزخانه به سوپش سر بزنم ، وقتي برگشتم نازنين خوش حال بود ولي يك چهارم برگه ديگه نبود كه ! كتابخوار ! خورده بودش . خودم توي دهانش ديدم ، تلاشم براي نجات كاغذها بي نتيجه ماند ! فسقلي گوشه لپش گذاشته بود خيس بخوره كم كم ميل نمايند ! پانوشت ٣ : فردا موقع واكسن شش ماهگي دخترك است . پانوشت ٤ : به ساعت گذاشتن پست توجه كنيد لطفا!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی