زهرا جون مامان زهرا جون مامان ، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 29 روز سن داره

زهرا کوچولو مسافر کربلا

پاستيل

صبح روز عيد غدير يك بسته پاستيل براي زهرا خريديم . پشت در خانه مادرم دختر كوچولوي همسايه را كه از قضا از سادات هم بود ديديم .  بسته پاستيل را از زهرا گرفتم و به خانم كوچولو تعارف كردم ، خانم كوچولو هم كلا بسته را گرفت و  بعد از روبوسي با زهرا رفت ! دقايقي بعد زهرا انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي افتاده گفت : پاستيلم ، پاستيلم ، بابايي گفت : اشكال نداره بابا دوباره برات مي خريم . همان طور كه گفتم اين اتفاق صبح دوشنبه افتاد ، حالا امشب ( جمعه شب ) وقتي رسيديم پشت در خانه مادرم ، زهرا بي مقدمه گفت: دوستم پاستيلو برد !! بابايي گفت : نوش جونش بابا ، زهرا راه مي رفت و مي گفت : دوست نوشْ جون !!
26 مهر 1393

رانندگي

قسمت بار كاميون پلاستيكي اش را از جا در آورده ( كاميون بيچاره را مي گذارد زمين و مي نشيند رويش كه مثلا سوارش شود ) مي دهد دست من كه درستش كند ، در همان حالي كه منتظر است مي گويد : مامان من مي خوام رانندگي كنم !
26 مهر 1393

بدون عنوان

زهرا در حال خوردن نان و پنير وارد آشپزخانه مي شود . مي پرسم : نون و پنيرت رو خوردي يا هنوز تو دهنته  ؟ جواب مي دهد : توي دِلَمه !!!
24 مهر 1393

اندازه

براي زهرا شلوار پيشبدي بافته ام . به دخترك مي گويم : براي امير حسين ( پسردايي زهرا ) شلوار ببافم ؟ مي گويد : نه ! مي پرسم : چرا ؟ جواب مي دهد : اندازش نيست !!!
24 مهر 1393

آغوش مادر

نمي دانم چرا برايم عادي نمي شود ديدن بچه هايي كه مادر ندارند ؟ حتي اگر ديگر بچه نباشند و مانند " يلدا " خانم زيبا و دوست داشتني سي و سه ساله اي باشد يا مثل " آرمين "  جوان بيست و سه ساله اي باشد كه خودش ديگر مرد يك خانواده است . دلم براي تك تك لحظه هاي  كودكي " يلدا و آيدا " مي گيرد كه وقتي ده ساله و نه ساله بودند سايه مادرشان از سرشان كم شد . دلم براي روزهاي تولد " آرمين " مي گيرد كه دقيقا تاريخش با تاريخي كه روي سنگ قبر مادرش نوشته شده يكي است . نمي دانم هنوز بزرگ نشده ام ، هنوز همان احساسات كودكانه در وجودم موج مي زند وقتي " نوزاد " بيست و سه سال  پيش را مي بينم كه لحظه بدن...
20 مهر 1393

سوره ناس

من : قل اعوذ برب ..... زهرا : ناس  من : ملك ... زهرا : ناس  من : الاهٍ... زهرا : ناس  پس از دوبار پرسيدن و جواب دادن براي بار سوم مي پرسم :  من : قل اعوذ برب .... زهرا : نمي دونم !!!
20 مهر 1393

بلدم

قطعه اي مربوط به بالا و پايين بردن نرده هاي تختش را در آورده و به من مي گويد " بذا سر جاش " مي گويم من بلد نيستم بابا بلده درستش كنه ، با اعتماد به نفس مي گويد : من بَيَدم ، من بَيَدم ( من بلدم ، من بلدم ) و مشغول جا زدن قطعه مي شود . اين مكالمه تا بابايش بيايد و درستش كند بارها تكرار شد و هر بار دخترك " بَيَد " بودنش را به رخ من مي كشيد !
15 مهر 1393

بدو بدو بازي

زهرا را از بغلم گذاشته ام توي پياده رو ، مي گويم : دوست داري  بدو ، ذوق مي كند و مي گويد : بدو بدو بازي كنيم ( بدو بدو بازي  را بابايش مي گويد وقتي مي خواهد با دخترك دنبال بازي كند ) مي گويم : باشه ، بازي كنيم . قدمهايم را كمي تند مي كنم و به دخترك مي رسم . دختر خانوم اما عليرغم اين همه همكاري من كه حاضر شده ام توي خيابان با چادر  باهاش دنبال بازي كنم ، دنبال بازي من را نمي پسندد و مي گويد  : " بابا بَيَده ، بابا بَيَده " ( بابا بلده ، بابا بلده)  !!! 
15 مهر 1393

بدون عنوان

توي اتاق مشغول خواباندن دخترك هستم . از بابايي مي پرسم : تلويزيون روشنه ؟ مي گويد : خاموشه . زهرا مي گويد : خوابيده ! ايشانا روشن مي شه !  ( ايشالا روشن مي شه )  پانوشت : واژه " خوابيده " را وقتي كامپيوتر ، آيپد ، تلويزيون و موبايل  خاموش هستن به كار مي بريم .
13 مهر 1393