پاستيل
صبح روز عيد غدير يك بسته پاستيل براي زهرا خريديم . پشت در خانه مادرم دختر كوچولوي همسايه را كه از قضا از سادات هم بود ديديم . بسته پاستيل را از زهرا گرفتم و به خانم كوچولو تعارف كردم ، خانم كوچولو هم كلا بسته را گرفت و بعد از روبوسي با زهرا رفت ! دقايقي بعد زهرا انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقي افتاده گفت : پاستيلم ، پاستيلم ، بابايي گفت : اشكال نداره بابا دوباره برات مي خريم . همان طور كه گفتم اين اتفاق صبح دوشنبه افتاد ، حالا امشب ( جمعه شب ) وقتي رسيديم پشت در خانه مادرم ، زهرا بي مقدمه گفت: دوستم پاستيلو برد !! بابايي گفت : نوش جونش بابا ، زهرا راه مي رفت و مي گفت : دوست نوشْ جون !!
نویسنده :
مامان فاطمه
0:55